کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود

#یادت_باشد
Канал
Религия и духовность
Образование
Социальные сети
Другое
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
@quran_sutПродвигать
147
подписчиков
2,53 тыс.
фото
461
видео
2,24 тыс.
ссылок
💠 قالَ رَسُولَ الله: «...إِنِّی تَارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین کتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَهْلَ بَیتِی عِتْرَتِی..» 🔰 پیج اینستاگرام کانون : 🔹 instagram.com/quran_sut
К первому сообщению
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۳۵)

💟 فصل پنجم
صد شعر خوانده‌ایم که قافیه‌اش نام توست

ماه رمضان حال و هوای خوبی داشتیم، یا به خانه عمه می‌رفتیم یا حمید به خانه ما می‌آمد، بعضی از روزها هم افطاری درست می‌کردیم و به مزار شهدا می‌رفتیم، روزی که خانواده عمه را برای افطاری دعوت کرده بودیم، بحث ازدواج و مشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد، حمید گفت: «ما چون دیرتر از آقا سعید نامزد کردیم، اجازه بدید اول اونها تاریخ ازدواجشون مشخص بشه»، عمه با خنده گفت: «والا تا اونجایی که من یادم میاد موقع به دنیا اومدنتون ما فکر می‌کردیم فقط یه بچه است، اول هم تو به دنیا اومدی، بعد پنج دقیقه سعید به دنیا اومد، به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم اول باید عروسی حمید رو بگیریم»، با این حال حمید زیر بار نرفت، خیلی حواسش به این چیزها بود.
وقتی تاریخ عروسی آقا سعید قطعی شد، ما هم دوم آبان را برای عروسی خودمان انتخاب کردیم. از فردای ماه رمضان پیگیر مقدمات عروسی شدیم، تالار را هماهنگ کردیم، طبق قرار روز عقد چهار وسیله یعنی یخچال، تلویزیون، فرش و لباس‌شویی را حمید خرید، بقیه جهاز را هم تا جایی که امکان داشت حمید همراهم آمد و با هم خریدیم.
خیلی دنبال چیزهای آنتیک و گران نبودیم، هر فروشگاهی که می‌رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم، نظر هر دوی ما این بود که تا جایی که امکانش هست وسایل زندگی آینده‌مان ایرانی باشد، حمید روز اول خرید جهاز گفت: «وقتی حضرت آقا گفتند از کالای تولید داخل حمایت کنین ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم».
شانزدهم شهریور روز عروسی آقا سعید بود، خیلی خوش گذشت ولی از رفتار حمید مشخص بود زیاد سرحال نیست، ته چشم‌هایش نگرانی داد می‌زد، به خاطر ازدواج برادر دوقلویش یک جور خاصی شده بود، بعد از مراسم جلوی در تالار منتظرش بودم اما حمید آن‌قدر در حال و هوای خودش غرق بود که حواسش پرت شد و من را بعد مراسم در حیاط تالار جا گذاشت، چند قدم که رفته بود تازه یادش افتاد من هم هستم.
کمی ناراحت شدم، به خنده چند تا تیکه انداختم و حسابی از خجالتش درآمدم: «ماشاءللّه حمید آقا! به به! ببین ما با کی داریم می‌ریم سیزده به در! با کی داریم می‌ریم پیک‌نیک! روی دیوار کی داریم یادگاری می‌نویسیم! کی آخه زنش رو جا می‌ذاره حمید؟»، این‌طور جاها دوست داشتم آب‌روغنش را زیاد کنم تا بیشتر تحویلم بگیرد.
به خاطر همین فراموش کردن با شرمندگی کلی معذرت‌خواهی کرد، به حمید حق می‌دادم، بالاخره بعد از این‌همه سال دو برادری که با هم بزرگ شده بودند داشتند سراغ زندگی خودشان می‌رفتند و این خیلی سخت بود، خندیدم و گفتم: «بله حق دارین حمید آقا، منم خواهر دوقلوم ازدواج می‌کرد ممکن بود همچین کاری کنم، شما که جای خود داری».
بعد از عروسی آقا سعید هر جا که می‌رفتیم همه از عروسی ما می‌پرسیدند، وقت زیادی نداشتیم، مهم‌ترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود، حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم، دوست داشت بهترین‌ها را برای من فراهم کند، اولین خانه‌ای که رفتیم حدود ۱۲۰ متر بود، خیلی بزرگ و دل‌باز با نورگیر عالی، قیمتی که بنگاه گفته بود با پس‌انداز حمید جور بود.
تقریباً هر دوتایی خانه را پسندیده بودیم، خوشحال از انتخاب خانه مشترکمان از در بیرون آمدیم، هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از رفقای حمید تماس گرفت، صحبتشان که تمام شد متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است، وقتی پرس‌و‌جو کردم گفت: «خانم میخوام یه چیزی بگم چون باید تو در جریان باشی، اگر راضی بودی اون وقت انجام بدیم، یکی از رفیقام الآن زنگ زد مثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده، پول لازم داشت، اگر تو راضی باشی ما نصف پس‌اندازمون رو به دوستم قرض بدیم، با نصف بقیش یه خونه کوچک‌تر رهن کنیم تا بعداً که پول دستمون رسید یه خونه بزرگ‌تر اجاره کنیم».
پیشنهادش را که شنیدم جا خوردم، این پا و آن پا کردم، می‌دانستم با پولی که می‌ماند خانه چندان خوبی نمی‌توانیم اجاره کنیم پیش خودم دو دو تا چهار تا که کردم دیدم در یک خانه کوچک محله‌های پایین‌شهر هم می‌شود خوش بود، از آنجایی که واقعاً این چیزها برایم مهم نبود، برای همین خیلی راحت همان‌جا قبول کردم، می‌دانستم بیشتر خرج عروسی و اجاره خانه روی دوش حمید است، نمی‌خواستم اول زندگی تحت فشار باشد.

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut
💌 #یادت_باشد
(قسمت ۳۴)

با اینکه هوا به‌شدت گرم بود ولی تمام یک‌هفته‌ای که حمید قزوین بود را با هم گذراندیم، جاهای مختلف قرار می‌گذاشتیم، حتی وسط گرمای ظهر که همه دنبال خنکی کولر و سایه اتاق‌های خلوت هستند ما دنبال آن بودیم که همه لحظات را کنار هم باشیم.
بر خلاف روزهایی که دوره بود این یک هفته خیلی زود تمام شد، باید برای ادامه دوره به مشهد می‌رفت، جدایی بار دوم خیلی سخت‌تر بود، سعی کردم موقع خداحافظی پیش خود حمید ناراحتی نکنم، چون می‌دانستم شغل حمید از این مأموریت‌ها و دوره‌ها زیاد دارد، اگر می‌خواستم برای هر خداحافظی آه و ناله سر دهم روی اراده حمید اثر منفی می‌گذاشت.
چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم، حمید را که راه انداختم همان‌جا داخل حیاط کنار باغچه کلی گریه کردم، پیش خودم گفتم: «ما شانس نداریم، اوایل نامزدیمون که افتاد توی پاییز و زمستون، به خاطر کوتاهی روزها و هوای سرد نمی‌تونستیم زیاد کنار هم باشیم، حالا هم که روزها بلند و هوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره داره».
روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت، در ذهن خودم خیال‌بافی می‌کردم، می‌گفتم اگر حمید الآن بود با هم می‌رفتیم «چهل‌ستون» شاید هم می‌رفتیم فدک «تپه نورالشهدا»، دلم برای شیرین‌زبانی‌ها و مهربانیش لک‌زده بود، مخصوصاً که دوم تیر اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود، زنگ زد تلفنی تبریک گفت، کلی شوخی کرد، ناراحت بودم که نیست چون نبودنش برایم سخت شده بود.
حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله بعد از تماسش چند پیامک فرستاد، برایم شعر گفته بود و من را «قرة العین» صدا کرد، چند متن ادبی هم برایش نوشت و فرستاد، پایش می‌افتاد یک پا شاعر می‌شد، هم متن‌های خوبی می‌نوشت هم گاهی اوقات شعر می‌گفت، در کلمه به کلمه متن‌هایش می‌شد دل‌تنگی را حس کرد.
با اینکه می‌دانستم متن‌ها واشعار را از خودش می‌نویسد فقط برای این‌که حال و هوایش را عوض کنم نوشتم: «انتخاب‌های خیلی خوبی داری حمید، واقعاً متن‌های قشنگیه، از کدوم کتاب انتخاب می‌کنی؟»، بی‌شیله‌پیله گفت: «منو دست انداختی دختر؟ این‌ها همش دست‌نوشته‌های خودمه»، نوشتم: «شوخی کردم عزیزم، کلمه به کلمه‌ای که می‌نویسی برام عزیزه، همشون رو توی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه».
فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود را برایش بخوانم، شعرهایش ملودی و آهنگ خاص خودش را داشت، از خودم من‌دراوردی یک آهنگ گذاشتم، صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن، همه هم غلط و درهم‌برهم! دست‌هایم را تکان می‌دادم ولی هر کاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی دربیاورم، حمید گفت: «تو با این شعر خوندن همه احساس من رو کور کردی»، دو نفری خندیدیم، گفتم: «خب حمید من بلد نیستم خودت بخون»، خودش که خواند همه چیز درست بود، وزن و آهنگ و قافیه سر جایش بود، وسط شعر ساکت شد، گفت: «عزیزم من می‌خونم حال نمی‌ده، تو بخون یکم بخندیم!».
نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد، حمید با نمره عالی قبول شده بود، همه درس‌ها را یا نوزده شده بود یا بیست، من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم، دوباره کلی وسیله و سوغاتی خریده بود، مخصوصاً یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ‌وقت دلم نمی‌آمد استفاده کنم، این آخری‌ها خیلی کم می‌زدم، می‌ترسیدم تمام شود، کوچکترین چیزی هم که به من می‌داد دوست داشتم دودستی بچسبم.
اوایل به خودم می‌گفتم من را چه به عشق! من را چه به عاشقی! من را چه به شیفته شدن! ولی حالا همه چیز برای من شده بود حمید! با همه وحود حس می‌کردم عاشق شده‌ام.
چند روزی از برگشتش نگذشته بود که حمید مریض شد، فکر می‌کردم به خاطر شرایط دوره این‌طور شده باشد، با هم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم، دکتر برایش سِرُم نوشته بود، پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد، این اولین باری بود که به کس دیگری سوزن می‌زدند اما من دردش را حس می‌کردم، این اولین باری بود که کس دیگری مریض می‌شد ولی انگار من بد حال شده بودم.
از مسئول تزریقات اجازه گرفتم تا وقتی که سِرُم تمام بشود کنار حمید بنشینم، از کیفم قرآن درآوردم، بیشتر از حمید حال من بد شده بود، طاقت درد کشیدنش را نداشتم، شروع کردم به خواندن قرآن، حمید گفت: «خانوم بلند بخون، معنی رو هم بخون، این داروها همه بهانه است، شفای واقعی دست خداست».

ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut