💌 #یادت_باشد (قسمت ۳۴)
با اینکه هوا بهشدت گرم بود ولی تمام یکهفتهای که حمید قزوین بود را با هم گذراندیم، جاهای مختلف قرار میگذاشتیم، حتی وسط گرمای ظهر که همه دنبال خنکی کولر و سایه اتاقهای خلوت هستند ما دنبال آن بودیم که همه لحظات را کنار هم باشیم.
بر خلاف روزهایی که دوره بود این یک هفته خیلی زود تمام شد، باید برای ادامه دوره به مشهد میرفت، جدایی بار دوم خیلی سختتر بود، سعی کردم موقع خداحافظی پیش خود حمید ناراحتی نکنم، چون میدانستم شغل حمید از این مأموریتها و دورهها زیاد دارد، اگر میخواستم برای هر خداحافظی آه و ناله سر دهم روی اراده حمید اثر منفی میگذاشت.
چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم، حمید را که راه انداختم همانجا داخل حیاط کنار باغچه کلی گریه کردم، پیش خودم گفتم: «ما شانس نداریم، اوایل نامزدیمون که افتاد توی پاییز و زمستون، به خاطر کوتاهی روزها و هوای سرد نمیتونستیم زیاد کنار هم باشیم، حالا هم که روزها بلند و هوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره داره».
روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت، در ذهن خودم خیالبافی میکردم، میگفتم اگر حمید الآن بود با هم میرفتیم «چهلستون» شاید هم میرفتیم فدک «تپه نورالشهدا»، دلم برای شیرینزبانیها و مهربانیش لکزده بود، مخصوصاً که دوم تیر اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود، زنگ زد تلفنی تبریک گفت، کلی شوخی کرد، ناراحت بودم که نیست چون نبودنش برایم سخت شده بود.
حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله بعد از تماسش چند پیامک فرستاد، برایم شعر گفته بود و من را «قرة العین» صدا کرد، چند متن ادبی هم برایش نوشت و فرستاد، پایش میافتاد یک پا شاعر میشد، هم متنهای خوبی مینوشت هم گاهی اوقات شعر میگفت، در کلمه به کلمه متنهایش میشد دلتنگی را حس کرد.
با اینکه میدانستم متنها واشعار را از خودش مینویسد فقط برای اینکه حال و هوایش را عوض کنم نوشتم: «انتخابهای خیلی خوبی داری حمید، واقعاً متنهای قشنگیه، از کدوم کتاب انتخاب میکنی؟»، بیشیلهپیله گفت: «منو دست انداختی دختر؟ اینها همش دستنوشتههای خودمه»، نوشتم: «شوخی کردم عزیزم، کلمه به کلمهای که مینویسی برام عزیزه، همشون رو توی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه».
فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود را برایش بخوانم، شعرهایش ملودی و آهنگ خاص خودش را داشت، از خودم مندراوردی یک آهنگ گذاشتم، صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن، همه هم غلط و درهمبرهم! دستهایم را تکان میدادم ولی هر کاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی دربیاورم، حمید گفت: «تو با این شعر خوندن همه احساس من رو کور کردی»، دو نفری خندیدیم، گفتم: «خب حمید من بلد نیستم خودت بخون»، خودش که خواند همه چیز درست بود، وزن و آهنگ و قافیه سر جایش بود، وسط شعر ساکت شد، گفت: «عزیزم من میخونم حال نمیده، تو بخون یکم بخندیم!».
نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد، حمید با نمره عالی قبول شده بود، همه درسها را یا نوزده شده بود یا بیست، من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم، دوباره کلی وسیله و سوغاتی خریده بود، مخصوصاً یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچوقت دلم نمیآمد استفاده کنم، این آخریها خیلی کم میزدم، میترسیدم تمام شود، کوچکترین چیزی هم که به من میداد دوست داشتم دودستی بچسبم.
اوایل به خودم میگفتم من را چه به عشق! من را چه به عاشقی! من را چه به شیفته شدن! ولی حالا همه چیز برای من شده بود حمید! با همه وحود حس میکردم عاشق شدهام.
چند روزی از برگشتش نگذشته بود که حمید مریض شد، فکر میکردم به خاطر شرایط دوره اینطور شده
باشد، با هم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم، دکتر برایش سِرُم نوشته بود، پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد، این اولین باری بود که به کس دیگری سوزن میزدند اما من دردش را حس میکردم، این اولین باری بود که کس دیگری مریض میشد ولی انگار من بد حال شده بودم.
از مسئول تزریقات اجازه گرفتم تا وقتی که سِرُم تمام بشود کنار حمید بنشینم، از کیفم قرآن درآوردم، بیشتر از حمید حال من بد شده بود، طاقت درد کشیدنش را نداشتم، شروع کردم به خواندن قرآن، حمید گفت: «خانوم بلند بخون، معنی رو هم بخون، این داروها همه بهانه است، شفای واقعی دست خداست».
ادامه دارد ...
🔰 @quran_sut