💉اي تو روحِت پاستور!
جنگ جهاني دوم كه شد، جاسوسان آلماني، به فرماندهي شولتسه هولتس آمده بودندمنطقه ي آنها تا وقتي آلمان ها از جنوب وارد ايران ميشوند، از عشاير جنوب ايران كمك بگيرند تا بتوانند به راحتي خودشان را برسانند به شوروي.
شمسو آن موقع چهار سالش بود، يك روز كه از خانه شان دور شده بود يك سگ هار پايش را گاز گرفته بود و بعد تب كرد و مردم فهميدند كه هاري گرفته است و وقت مردنش است، اما پدرش نااميد نشد او را برد پيشِ يكي از جاسوسان آلماني كه پزشك بود و او يك واكسن زده بودش و زنده مانده بود. پدرش براي تشكر از سربازِ آلماني يك گاو برايش هديه برده بود و از او خواسته بود كه بگويد چه دوايي استفاده كرده است كه پسرش خوب شده است و او گفته بود كه واكسن هاري زدمش، پدر شمسو پرسيده بود: اين دارو را كي ساخته؟ و پزشك آلماني به او گفته بود: پاستور.
از همان روز پدر شمسو اسم پسرش را تغيير داد و گذاشت؛پاستور.
پاستور بزرگ تر كه شد، در دهه سي، از غارتگران مشهور شد و دسته اي براي خودش ترتيب داد به نام دسته ي پاستور كه لرزه بر اندامِ صاحبان كاروانها مي انداخت.
بعد ها در دهه چهل افتاد توي كار عتيقه، تمام زمين هاي اطراف روستاي خودشان و ديگر روستاها را سوراخ سوراخ كرد و هر چيزي كه زير زمين پيدا مي كرد مي برد گناوه تا قاچاقچيان ببرند شيخ نشين هاي عربي آبش كنند.
در اصلاحات ارضي شاه، با خان ريخت روي هم و تمام زمين ها را زد به اسم خودش و خيلي ها زمين گيرشان نيامد.
در دهه پنجاه ساواكي شد و پدر مردم را به هر بهانه اي در مي آورد.
انقلاب كه شد، سيد فضل الله، روحاني روستاي بالايي، فتوا داد كه خونِ پاستور به خاطر سالها ظلم و شرارت حلال است. پاستور اما رفته بود، چند ماه بعد از انقلاب جنازه اش را در كوهِ سياه پيدا كردند، از كوه پرت شده بود و گرگ ها و كركس ها بدنش را خورده بودند.
حاج رحمان كه پاستور قديمها خيلي به او ظلم كرده بود، چهار دهه بعد از مرگِ پاستور، هنوز هم هر جا مي نشيند، پاستور را لعن و نفرين مي كند، چند سال پيش كه نامه نوشتن به احمدي نژاد گُل كرده بود، نامه اي نوشت به احمدي نژاد كه براي برنو اش جواز بگيرد. وقتي خواست آدرس احمدي نژاد را بنويسد براي اولين بار فهميد كه دفتر كار احمدي نژاد در خيابان پاستور است، آدرس دفتر رييس جمهور را كه فهميد، فحشي داد به پاستور و نامه را پاره كرد و ديگر هم نامه براي رييس جمهور ننوشت.
بعد از آن حاج رحمان هر جا مي نشست علاوه بر لعن و نفرين پاستور، ، رييس جمهورها را هم نفرين ميكرد، همه مي گفتن حاج رحمان سياسي شده، حاج رحمان اما خودش مي گفت: من كاري به سياست ندارم اما رييس جمهوري كه دفتر كارش تو خيابون پاستور باشه بدرد رياست جمهوري نمي خوره.
يك بار فرشاد كه رفيقِ ابراهيم پسر حاج رحمان بود سر كلاس درس گفته بود كه حاج رحمان گفته چرا اسم خيابان دفتر رييس جمهور را نمي گذارند ابو سينا دروني.
بعدش فرشاد خنديده بود و گفته بود: منظورش ابوريحان بيروني بوده!
معلم روستا زده بود توي گوش فرشاد بهش گفته بود: كره خر، چرا اصل حرفش رو نگرفتي، اون حرف حق زده، حالا ابوريحان بيروني هيچ، چرا نمي گذارند به اسم يكي از همين دانشمندهاي هسته اي خودمان كه در خيابان ها ترورشان كردند.
آقا معلم ادامه داده بود: حالا درست است كه اين بنده خدا پاستور به بشريت خدمت كرد، مي روند اسم خيابان سفارت انگليس را مي گذارند بابي ساندز، خيابان سفارت روسيه را مي گذارند ميرزا كوچك خان جنگلي، خيابان سفارت مصر را مي گذارند خالد اسلامبولي، بعد خيابان دفتر كار خودشان را مي گذارند پاستور!
حاج رحمان حتي يك بار رفته بود پشت بلندگوي مسجد عليه پاستور صحبت كرده بود كه اون پاستور گور به گور شده به ما ظلم كرد، زمين هاي ما رو بالا كشيد، خداوند لعنتش كنه، خداوند نيامرزدش. بعد مردم رفته بودن آورده بودنش پايين.
خانه ي پاستور قبل از انقلاب بالاترين خانه ي روستا بود، كه حالا ديگه خراب شده بود، روي ديوارش همان اول انقلاب، فاضل كه خطش خوب بود نوشته بود: پاستور خره ساواكيه- مرگ بر پاستور.
بعدها زيرش با يك خط بد نوشته بودند: اي تو روحت پاستور.
#سيديوسف_مرادي@piaderu