#میثم_ریاحی#میثم_ریاحیو غروب ، وقتی پرستو
آویزان
از سینه ی خودش ، مبدل به اشک می شود و
در گل های اطلسی
می ریزد
این جا ، در شبی که روی برگ ها مرده ست
چه کسی
به تربیت سنگ
معنای آب می دهد
و هنگامی که هوا از شکل افتاده و هم آغوش با قفل درهای بیمارستان است
کوهستان را
در دهانم وزیده است
باد با کدام جمله باران را به لبخندهای آینه چسباند
و در کدام بن بست
فانوس به دست دخترکی افتاد
که گیسوانش را هر روز
در قهوه ای سرد ، روی مناره ها می گشاید و
فلس می شکند
من بی آنکه بدانم کدام شهر
روی دفی که گیلاس می کوبید تاول زد
بی آنکه بدانم چرا
در تشییع مادربزرگ ، دستبندهای طلا
به فقرا می بخشند
دلم می سوزد
برای پرستو و تفنگی که در خودش
کز کرده است
دلم می سوزد برای جهانی که
خسته در اتاقم نشسته است
دلم می سوزد
زیرا پرنده که می افتد
آمیزشم با گیاه
بهم می ریزد
و یقینا
پرستو
نام مختصری ، برای آسمان نمی تواند باشد !
@sheremoasereiranکانال ادبیات غیر رسمی
ویژهی شعر معاصر ایران