.
.
.
🥀یا آنکه بخوانید به بالین پسرم را
یا بر سر زانو بگذارید سرم را🖤💔شب تا به سحرچشم به راهم که نسیمی
💔از من ببرد سوی مدینه خبرم را
🥀کی باور من بود که از آن حرم پاک
🥀یک روز جدا گردم و بندم نظرم را
🖤مجبور به تودیع حرم بودم و ناچار
🖤در سایه اندوه نشاندم پسرم را
🥀هنگام خدا حافظی از شهر،عزیزان
🥀شستند به خوناب جگر رهگذرم را
🖤گفتم همه در بدرقه ام اشک ببارند
🖤شاید که نبینند از آن پس اثرم را
🥀دامانم از این منظره پر اشک شد اما
🥀گفتم که نبیند پسرم چشم ترم را
🖤باکس نتوان گفت ولیعهدی مأمون
🖤خون کرده دلم را و شکسته کمرم را
💔من سر به ولیعهدی دونان نسپارم
💔بگذارم اگر بر سر این کار سرم را
🖤تهمت زچه بندید به انگور، که خون کرد
🖤همصحبتی دشمن دیرین جگرم را
🥀آفاق همه زیر پر رأفت من بود
🥀افسوس بدین جرم شکستند پرم را
🖤آن قوم که در سایه ام آرام گرفتند
🖤دادند به تاراج خزان برگ وبرم را
🥀بشتاب بدیدار من ای گل که به بویت
🥀تسکین دهم آلام دل در به درم را
🖤روزم سپری شد به غم،اما گذراندم
🖤با یاد تو ای خوب،شبم را سحرم را✍استاد محمدجوادغفورزاده(شفق)