◾️چند روزی میشد که قلبش پیچ و تاب وحشیانهای میخورد و منتظر آن نامه خداگونه بود. نامهای از جانب دختری پری چهره و افسونگر.این چند روز مدام با خودش می گفت:((گیسوانش طناب دار روح و جانم شده است،امروز حتما با ان دست
های کوچک و زیبایش می نگارد))
◾️افسوس گاهی خوره ی روحش می شد و به جنون می کشید این عشق لعنتی بی در و پیکر را اگر گوشه چشمی به این اگر داشت((نکند مرا نمی خواهد)).همین کافی بود تا پر از تردید و حس یاس عمیق و هولناکی شود.خبری نبود،خبری بود،خبری نشد.
◾️دنیایش تیره و سیاه شده بود در ژرفنای این سیاه چاله ی تنگ و تاریکِ امید.انتظار
تلخ و عبث و پوچی به جان خریده بود و از انچه می خواست خبری نبود.تمام روز در خودش خانه کرده بود و تارهای لزج و چسبناک تنهایی را دور خودش حصار.
◾️در خلا بی انتهایی میان زنده ماندن و زندگی کردن دست و پا می زد و مسئله اش حل نمی شد.
به یکباره یک صبح بهاری،آن اتفاق جادویی و معجزه رخ داد.درختی که ماه ها سرد و بی رنگ و برگ ریشه در برف مرده بود،تماما سبز به تن داشت و چپ و راست زیر طوفان می خندید.
▪️#فریق_محمدی▪️#داستانک_های_تلخ▪️#منتشر_شود▪️#اختصاصی_فلسفه_بدون_مرز@philosophybimarz