از رویِ لبانم گلِ لبخند پریده
دستانِ دلم را تبِ این شهر گزیده
خون میخورم از خُلقِ بداخلاقِ زمانه
با صورت زرد و دل پُر ، قدِ خمیده
تاریخِ زمین پر شده از زلزله و سیل
ویرانی من را به خدا « ارگ » ندیده
از گریه پُرم در خودم ای شهر روانی
مانند من افتاده به پای تو که دیده !؟
شاعر شده ام تا که فقط اشک بریزم
از کوفه گیِٓ مَردمکِ خیرندیده !
نوباوه گیِ من همه در پیله تلف شد
پروانه ام امروز ، ولی ، بال بریده !
آشفته ترین شاعرِ صد سالِ اَخیرم
نقاشِ ازل نقشِ مرا تار کشیده
#پژمان_صفری@pezhmansafarifumanبرداشت از کتاب
#آسمانی_پر_از_غزل