.
#با_هم_نویسی شمارهی چهار
#پیرنگ_داستان_نامه_از_حبسوحید صدر فضلائی
سلام.
حال همهی ما خوب است. باور میکنی؟
هر روز و هر ساعت گردن میکشم از بالای دیوارهایی که وجود ندارند. دست میسایم روی میلههای فلزی و سردی که نیستند. میخواهم نگاه بدوزم به منظرهای در افق ناموجود. گاهی چشمهام در آهنی را بازشده میبینند. با صدای بلند حرف میزنم با زندانبانی که نیست. جوابی نمیشنویم. من این زندان را دوست دارم؟ نمیدانم...
صبحها که چشم باز میکنم، امیدوارم که آخریناش باشد. باز شبها قابلتحملتر هستند. مُدام به لحظهی رهایی فکر میکنم. مطمئن هستم شبی خواهد بود مهتابی، نه، بارانی بهتر است. نه سرد و نه گرم. خواب نخواهم بود. شب که برای خوابیدن نیست. چشمهای دوختهشده به در مگر خواب میشناسند؟ فکر کنم تنها باشم. باید ذره ذرهاش را لمس کنم. یعنی آنسوی این تن رهایی است؟ اگر خیال باشد چه؟ اگر تمام که شد، تمام شود... بدتر از این که نخواهد بود، نه؟ رهایی از زندانی که وجود ندارد محال است، محال است. کدام دیوار را بالا بروم؟ کدام خاک را نقب بزنم؟ کدام میلهای را سوهان بکشم؟ به چه امیدی؟ چشمی آنسوی دیوار منتظرم است؟ چیزی وجود ندارد. دیواری نیست. زندانی نیست. حبسی نیست.
من زندانبانم را دوست دارم.
من این زندان را دوست دارم؟ نمیدانم...
شبی بارانی خواهم رفت. میدانم...
دوشنبه، بیست و چهارم شهریور نود و نه
@peyrang_dastanwww.peyrang.org