پیرنگ | Peyrang

#داستان_کوتاه
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
К первому сообщению
.

#داستان_کوتاه

نان اضافه

نویسنده: #مهشاد_صدرعاملی

 

خسته است. از لحن حرف زدن و چشم‌هایش می‌فهمم. حوصله‌ی دعوا ندارد، حوصله‌ی نصیحت ندارد، حوصله‌ی سیر کردن شکم ما را ندارد.
سرم را تکان می‌دهم که یعنی می‌خواهم بروم. انگار که آب از آب تکان نخورده است. انگار که یادم رفته قبل از اینکه شروع کنم به شمردن عددهای بزرگ چه حالی داشته‌ام. دلم می‌خواهد فرار کنم. از این لباس فرمی که تنم است، از بوی روغن داغ و خیارشور و فلافل. از خود چند دقیقه پیشم. کوله‌ام را برمی‌دارم. سرم را برای بابا تکان می‌دهم که یعنی خداحافظ. هر دو خسته‌ایم. انگار که هر دو از یک ماموریت مهم برگشته‌ایم.
دور تا دور حیاط دانشکده را نگاه می‌کنم. هیچ‌کس نیست. انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه‌ی پیش اینجا چه همهمه‌ای بود. بی‌اختیار می‌روم سمت سطل زباله‌ای که کنار نیمکت‌هاست. یا کریم‌ها از وسط حیاط پرمی‌کشند. تکه‌های آلمینیوم توی تاریکی سطل برق می‌زنند. دستم را می‌برم داخل سطل و تکه کاغذ مچاله و کوچکم را بیرون می‌کشم. چسبناک و قرمز است. انگشت اشاره‌ام را می‌کشم رویش. رنگ سس نیست. نور عصر پاییزی می‌خورد توی چشمم و سایه‌ی درخت‌های چنار از روی دوستت دارمی که به سرخی رژلبی آلوده شده محو می‌شوند.



متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1489/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#داستان_کوتاه

قاب‌های خالی

نویسنده: #نجمه_سجادی

 

- شنیدی چی گفتم؟
منتظر جواب نمی‌ماند. کلید را توی قفل می‌چرخاند. وارد که می‌شود، دسته کلید را می‌اندازد روی کنسول بزرگ کنار دیوار راهرو و عصازنان تا ته آن می‌رود. به پذیرایی که می‌رسد نوک عصایش را می‌کوبد روی پارکت.
- از اینجا شروع کن. بهت که گفتم چطوری باید کار کنی؟
دختر با کمی فاصله از زن، چند قدم جلو می‌آید.
- بله. بی‌ سر و صدا.
- آره. من حال و حوصله ندارم. در و پنجره‌ها رو هم نباید باز کنی، استخوون‌هام درد می‌گیره.
- چشم سعی خودمو می‌کنم.
دختر تی، جارو و ساکش را می‌گذارد روی زمین و هم‌زمان دکمه‌های مانتویش را باز می‌کند. قبل از اینکه از تن درش آورد، می‌پرسد: ببخشید خانم، نامحرم ندارید؟
- به من بگو ثریا. فعلا که نه، ولی فردا می‌آد. چند سالته؟
- بیست و هفت.
- جون داری تنهایی خونه رو تمیز کنی؟
- عجله دارین؟ حتما باید امروز تموم بشه؟
- آره دیگه! پس واسه چی گفتم ۶ صبح اینجا باش. پسرم فردا برمی‌گرده.
- ایشالا تموم می‌شه.
- ایشالا نه! حتماً.
- باشه حتماً.
- اسمت چیه؟
- مریم.
- منم ثریام. بهم بگو ثریا.
مریم با تکان سر جواب مثبت می‌دهد. مانتویش را درمی‌آورد و پیراهن گلدار بلند مخصوص کارش را می‌پوشد. ساکش را می‌گذارد کنار کنسول و پشت سر ثریا تا انتهای راهرو می‌رود. به سالن که می‌رسد، سر جایش متوقف می‌شود.
- خیلی بزرگه!
- چیه؟ جـا زدی؟
- نه ولی...
- خیلی کثیفه، ها؟ گفتم که کثیفه!
- والا... چی بگم؟
هر چی می‌خوای بگی، بگو. ناراحت نمی‌شم. من توی این خونه تنهام. فقط اتاق خودم رو تمیز می‌کنم. از این سالن و راهرو و بقیه جاها فقط رد می‌شم. اما الان پسرم داره برمی‌گرده. باید بشه مثل قبل. اگه از پسش برمی‌آیی، زودتر شروع کن. اگر نه، بگو تا یه فکر دیگه بکنم.


متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1479/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/