.
#داستان_کوتاهقابهای خالی
نویسنده:
#نجمه_سجادی - شنیدی چی گفتم؟
منتظر جواب نمیماند. کلید را توی قفل میچرخاند. وارد که میشود، دسته کلید را میاندازد روی کنسول بزرگ کنار دیوار راهرو و عصازنان تا ته آن میرود. به پذیرایی که میرسد نوک عصایش را میکوبد روی پارکت.
- از اینجا شروع کن. بهت که گفتم چطوری باید کار کنی؟
دختر با کمی فاصله از زن، چند قدم جلو میآید.
- بله. بی سر و صدا.
- آره. من حال و حوصله ندارم. در و پنجرهها رو هم نباید باز کنی، استخوونهام درد میگیره.
- چشم سعی خودمو میکنم.
دختر تی، جارو و ساکش را میگذارد روی زمین و همزمان دکمههای مانتویش را باز میکند. قبل از اینکه از تن درش آورد، میپرسد: ببخشید خانم، نامحرم ندارید؟
- به من بگو ثریا. فعلا که نه، ولی فردا میآد. چند سالته؟
- بیست و هفت.
- جون داری تنهایی خونه رو تمیز کنی؟
- عجله دارین؟ حتما باید امروز تموم بشه؟
- آره دیگه! پس واسه چی گفتم ۶ صبح اینجا باش. پسرم فردا برمیگرده.
- ایشالا تموم میشه.
- ایشالا نه! حتماً.
- باشه حتماً.
- اسمت چیه؟
- مریم.
- منم ثریام. بهم بگو ثریا.
مریم با تکان سر جواب مثبت میدهد. مانتویش را درمیآورد و پیراهن گلدار بلند مخصوص کارش را میپوشد. ساکش را میگذارد کنار کنسول و پشت سر ثریا تا انتهای راهرو میرود. به سالن که میرسد، سر جایش متوقف میشود.
- خیلی بزرگه!
- چیه؟ جـا زدی؟
- نه ولی...
- خیلی کثیفه، ها؟ گفتم که کثیفه!
- والا... چی بگم؟
هر چی میخوای بگی، بگو. ناراحت نمیشم. من توی این خونه تنهام. فقط اتاق خودم رو تمیز میکنم. از این سالن و راهرو و بقیه جاها فقط رد میشم. اما الان پسرم داره برمیگرده. باید بشه مثل قبل. اگه از پسش برمیآیی، زودتر شروع کن. اگر نه، بگو تا یه فکر دیگه بکنم.
متن کامل این
داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1479/@peyrang_dastanwww.peyrang.orghttp://instagram.com/peyrang_dastan/