مهران:_ بپرس!!
مهدی:_ تو واقعاً رها ره دوست داری
مهران:_ خیلی دوستش دارم
مهدی:_ پس چرا ازش فرار میکنی
مهران:_ نکردم برای چی فرار کنم
مهدی:_ مطمئن استم بعد نامزدی دلیلات برای ترکیه رفتن واقعیت نداشت...
مهران:_ به کسی نیاز داشتم تا همهای حرفهایی که این همهمدت در درونم بود ره بگویم و چه کسی بهتر از مهدی گفتم...
نمیتانم به چشمهای رها دیده دیده و حقیقت ره ازش پنهان کنم...
رها:_ از شنیدن حقیقت کنجکاو شدم چهچیزی است که مه نمیدانم که مهدی گفت..
مهدی:_ حقیقت؟؟
چه حقیقتی؟؟؟
مهران:_ در اصل رها فرزندی است یعنی زهرا خانم و آقا رضا اوره به فرزندی گرفتند
مهدی:_ چی؟؟؟
امکان نداره اصلاً نه نه دروغ است...!!!
مهران:_ حقیقت است
مه و رها به نام هم نبودیم اما چون رها دختر کاکایم و خواهر علی و بهار است به دروغ گفتند که ما به نام هم استیم تا رها با مه ازدواج کنه و پیش خانواده اصلیاش زندگی کنه
مهدی:_ مهران مه، مه فکر میکنم فیلم میبینم
مهران:_ فیلم نه تو حقیقت ره میشنوی..
در اول به ای ازدواج راضی نبودممیخواستم با رها طوری ارتباط داشته باشم که خودش میخایه اما وقتی خانم کاکایم ازم خواهش کرد و عذر کرد که ازدواج کنم مجبور شدم حرفش ره به زمین نندازم....