اگر جدی هستید یا به دنبال محتوای خاصی به اینجا آمدهاید،
این کانال برایتان مفید نخواهد بود.
@MazicomunBot : واحد ارتباطی
https://t.center/HidenChat_Bot?start=5815828700
Literature & Bullshits & thoughts
-----------------------------
Push the Sky away
بهترین تعریفی که تا حالا ازم شد رو امروز شنیدم و این بود که سرکش شدی؛ و این مرحلهای برای آزادیه. به معنی اینکه به کسی وابسته نیستی برای کارهایی که انجام میدی.
هیچوقت نفهمیدم چی درسته و چی اشتباه، چه کسی درسته و چه کسی اشتباه. همیشه نظریات متغيرى وجود داشت که توی زمانهای مختلف معنای متفاوتی میداد. اشتباه الان من توی آیندهم درسته و درست الان من شاید توی آینده اشتباهه. میخوام حرف از آدمای رهگذری بزنم که خاطرهها و رازهامون رو دارن به دوش میکشن، من هنوز نفهمیدم اون آدما درست بودن یا اشتباه ؛ یا شایدم من کسی نیستم که تعیین کنم نقششونو و قراره زمان با دردی که از خودشون باقی گذاشتن دست به یکی کنن و بهم جوابشو بدن.
شاید گاهی اوقات باید بروز داد. نیاز به نوشتن دارم و میخوام بنویسم؛ دارم مینویسم ولی کلمهها راه خودشون رو چطور پیش میگیرن؟ از این خبر ندارم. شاید هم فقط از بازخورد بقیه نسبت به دردهام بدم میاد. اون دلسوزی و ترحم؛ اون حس مالکیت درد و راهکارها و اون حرفهای تکراری. به جایی رسیدم که اگه کسی بگه حرف بزن میگم "به اندازه کافی حرف زدم نه؟ کلمات بودن که این بلارو سرم آوردن."
از من نپرس "چه خبر؟" از من در مورد رویاهای من بپرس. به من نگو "حالت چطوره؟" وقتی قرار نیست نه بهتر بشم نه بدتر.به من حرفهای تکراری نزن؛ من خیلی خستهم و از گفت و گوهای تکراری بیزارم چون بی معنی و پیش پا افتاده شدن.میخوای با من صحبت کنی؟ من عاشق گفت و گوهای عمیقم.با من راجب اینکه چطور ساعت ۴ نیمه شب استرست رو کنترل میکنی صحبت کن، راجب اینکه میدونیم قراره همدیگرو ترک کنیم و با اینحال کنار همیم صحبت کن، با من راجب اهنگای مورد علاقهت که روزانه گوش میدی صحبت کن و دلیل علاقهت رو بگو، به من راجب چیزهایی بگو که قبل خواب راجبش فکر میکنی، به من راجب اون کسی که پنهانش میکنی بگو، وقتی که تظاهر نمیکنی.
چند وقت پیش به این فکر میکردم که اگر قرار بود برای زندگی ای که تا به حال داشتم عنوانی انتخاب میکردم، "رویاهای خاکستری" مناسبش بود. چون طی این سال ها رویاهای من هرگز خاکستر نشدن، اما خاکستری چرا.
"پس اگه فردا اینجا نبودی، فکر میکنم از حرف زدن درموردت دست نمیکشم. احتمالا میگم که چطور بعضی آدمها شکسته متولد میشن. که چطور بعضی وقتها کسی آغشته به غم به وجود میآد و تموم عمرش نمیتونه ازش فرار کنه. و میگم که عشق وجود داره."
باید کتاب را بست باید بلند شد؛ در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه کرد. ابهام را شنید...! باید دوید تا ته بودن باید به بوی خاک فنا رفت باید به ملتقای درخت و خدا رسید... باید نشست، نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف...
یه روز شاملو مياد خونه ميبينه آيدا هنوز نيومده و از اونجايى که اون موقع تلفن نبود براش يادداشت ميذاره: آيدا من ساعت٦:٣٠ اومدم و الان٧:٣٠عه تو هنوز نيومدى،تحمل خونه بدون تو سخته میرم بيرون چرخى میزنم اميدوارم برگشتم تو درو برام باز كنى.تحمل خونه بی تو برام جهنمه.