این چند روز زیاد به مرگ فکر میکنم... به ضعیف بودن انسان... به از هم گسستن رشته های پنبه شده ی آدمی... به دکمه های لباسی که خودم می بندم و غسال باز میکند ( یا با قیچی لباس را میبرد؟ ) پیراهن جدید هایم حیف است. کاش لااقل آنها را به فقیری بدهند... کسی که وقتی توی سرمای پاییز سردش شد بگوید: « خدا پدرش را بیامرزد» و همین دعای او باعث شود بابا برایم دعا کند و مشکلی ازم حل شود. وقتی که دستم بسته است...
نمیدانم... مرگ را دوست دارم اما نگرانم. نگران بچه هایم و زندگی بعدشان. اجازه خانه مان را چه کنیم؟ چقدر به همسرم فشار میآید؟ چقدر رفقایم برایم گریه خواهند کرد؟ اصلا گریه آنها به دردم میخورد؟ چه کسی من را یادش میماند وقتی که شب بالش سردش را از این رو به آن رو میکند تا راحت تر بخوابد؟ کاش مرگ ما عادی نباشد... کاش توی بستر نمیریم...
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم
من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد؟
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه ست، دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
محمد مهدی سيار