✳️ شاه فقط در زمین «ایران» ایستاده بود.
در مورد شاه فقید ایران، مرحوم محمدرضاشاه پهلوی، کلیشههای بیپایه زیادی مطرح است، یکی از کلیشهها را مخالفین غیرمذهبی و ضدمذهبی او ساختهاند، مبنی بر اینکه وی فردی مذهبی بود. و یکی هم اینکه او بخاطر ترسو بودن از کشور رفت. انگار برای ماندن، باید حمام خون راه میانداخت!
شاه یک مسلمان شیعه غیرمتشرع بود، مسلمانی او آلوده به ویروس ایدئولوژیهای زمانه نبود، و تقریباً مثل مسلمانی مردم عادی بود. کشور را با در نظر گرفتن برخی قواعد به دردبخور تشیع، خیلی خوب اداره میکرد. قانون خانواده و اصلاحات قانون راجع به مجازات عمومی، و از همه مهمتر اصلاحات درخشان اوایل دهه چهل، مانند اعطای حق رأی به زنان، گواه این مدعاست. در عصر او نهاد دین حرمت داشت و در عین حال بخشهای تندرو و رادیکال آن کنترل میشدند. شاه در برخورد با نهاد دین کمترین اشتباه را داشت. او شباهت زیادی به شاهان اصلاحگر اروپا در قرون 15 تا 18 دارد که هم به اصلاح و کنترل نهاد دین در مقابل «ولایت وطلقه پاپ و کلیسا» کوشیدند و هم در اصلاح اقتصادی و فرهنگی و سیاسی همت گماشتند.
اما شوربختانه زور شاه ایرانزمین به ارتجاع سرخ و سیاه، و عقبه گفتمانی و تبلیغاتی و لجستیکی آن نمیرسید. وی عمق خطر ارتجاع سرخ و سیاه را از همان دهه سی فهمیده بود. این سخن مخالفان او که به طعنه میگویند، او ترسو بود و چمدانش آماده بود تا از کشور برود، خلاف واقعیت است. رفتن او بخاطر وطندوستی و انساندوستی و فداکاری او بود. او به فراست دریافته بود که اگر به جنگ تمامعیار با ارتجاع سرخ و سیاه میرفت، یک جنگ داخلی خونین در ایران شکل میگرفت و هیچ تضمینی برای پیروزی در این جنگ وجود نداشت، و ممکن بود شیرازه ملت-دولت مدرن و جدید در ایران که او و پدرش و میهنپرستان بزرگ ایرانزمین در طول نیمقرن با خون دل حفظ کرده بودند. به خوبی در حال تکامل بود، از هم بپاشد. شاهنشاه فقید در واقع خودش را فدای ایران کرد. و توپ را به زمین ملت ایران انداخت تا خودشان «ارتجاع سرخ و سیاه« را، که مسخ آن شده بودند، انتخاب کنند. شاه هرگز تن ورود ارتجاع به داخل حکومت نمیداد. نتیجه ارتجاع را در این 40 سال به عینه دیدیم، سخن برخی انقلابیون، از جمله چپها و مجاهدین و مصدقیها و ... که میگویند، خمینی انقلاب را دزدید، مبنای سستی دارد. اتفاقاً ملت ایران شانس آوردند که خمینی و نهاد ولایت فقیه، وارث نهاد دولت در ایران شدند، وگرنه گروههای دیگر انقلاب (که آشفتگی فکری بیشتری داشتند)، فاجعهای به مراتب بدتر برای ایران رقم میزدند. ارتجاع سرخ و سیاه، و در مجموع کادر انقلاب، اپوزیسیون شاه نبودند، بلکه دشمن تجدد ایرانی بودند.
حتی آن سفر چندروزه شاه در هفته آخر مرداد سال 1332 (که به دنبال طغیان و شورشِ خائنانه و احمقانه مصدق و فاطمی علیه بنیانهای مشروطیت صورت گرفت)، بخاطر ترس نبود، و برای جلوگیری از جنگ داخلی بود. تنها شانسی که ملت و میهن در سال 1332 آورد این بود که مصدق پیر، اندکی، جوانک خیرهسر و ماجراجوی کابینه خود یعنی فاطمی را کنترل کرد. و آرتش هم غائله را خواباند. سعید فاطمی، در گفتگو با شماره 22 مجله چشمانداز ایران گفت: صبح 28 مرداد حسین فاطمی با دمپایی و پیژامه و با یک حالت عصبانی وارد دفتر مصدق شد و گفت، من از وزارت امور خارجه استعفا میدهم و خواهش میکنم پست وزارت جنگ را به من بدهید. مصدق از او پرسید که برنامهات برای وزارت جنگ چیست؟ یک لیستی از جیب خود درآورد که نام شاه، خواهر شاه و چندین مقام بلندپایه کشوری و لشکری در آن بود. گفت میخواهم امروز و فردا این افراد را اعدام کنم! مصدق گفت با استناد به کدام قانون؟! فاطمی پاسخ داد، با استناد به قانون انقلاب! بعد مصدق عصبانی شد و فریاد زد که قانون انقلاب یعنی چه؟! قانون من فقط قانون اساسی مشروطه است.
شاه فقط در زمین سفت ایران ایستاده بود. و ایران را با عینک «ایران» میدید نه با عینک ایدئولوژی و فرقه و قبیله و ...! دل در گرو توسعه و نوسازی ایران داشت. اما ارتجاع سرخ و سیاه، جامعه را مسخ کرده بود. مقاله درخشان مرتضی مردیها در شماره 27 مجله آفتاب (تیر 1382)، با عنوان «مردهریگ سنت روشنفکری» به خوبی چگونگی مسخشدن جامعه در برابر گفتمانسازی جریان روشنفکری اخته را شرح میدهد، او در بخشی از مقاله نوشت: «اصل اساسی سنت روشنفکری در ایران، نقد مطلق قدرت، و ایجاد انتظار حداکثری از حاکمیت است ... بسیاری از عناصر قدرت در رژیم پیشین، بسیار بیش از آن مقداری که بد بودند یا خطا کرده بودند، نشان داده شدند و مردم بسیار بیش از آن مقداری که مقداری که بیگناه و راستکار بودند، نشان داده شدند، تا از این تضاد بینهایت که دروغی بیش نبود، آتشی برای انقلاب برافروخته شد. قصه این دروغ را جریان روشنفکری درست کرد و حاکمیت انقلابی، به خسارتبارترین شکل ممکن از آن استفاده کرد.»
دکتر
#محمد_محبی