شاه فرتوت ابریقستان

#نوروز
Канал
Логотип телеграм канала شاه فرتوت ابریقستان
@oldkingofebrighestanПродвигать
2,64 тыс.
подписчиков
24,5 тыс.
фото
3,83 тыс.
видео
8,32 тыс.
ссылок
به مجله سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، هنری، ورزشی #شاه_فرتوت_ابریقستان خوش آمدید... ارتباط با ادمین: @oldking1976
#نوروز از کودکی برایم تنها مناسبت تقویم خورشیدی بود که فکر آمدنش هم دلگشا بود؛ مناسبتی که تا همین الان هم روزهایی از زندگی‌ام بوده که دوست دارم تصویرشان در آخرین لحظات زندگی، یک بار دیگر از جلوی چشمانم بگذرد.
حالا اما فکر می‌کنم که این قند مکرر، می‌تواند همزمان زهر مکرر باشد برای بسیاری...
این شاید خاصیت جشن‌های جمعی است؛ همانقدر که برای عده‌ای شیرین است، برای بعضی دیگر مثل قلقلک دادن زخم‌هایشان است، برای کسانی که به هر دلیلی دل خوشی ندارند، کسانی که آئین جمعی، تنهایی‌شان، دلتنگی‌هاشان، تهیدستی‌شان را احضار می‌کند. جشن‌های جمعی بیش از هر چیز یادآور دوگانه درخشان حافظ‌اند: «جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند...»

آرزوی من این بود که نوروز که فرخنده‌ترین مناسبت تقویم ما ایرانی‌هاست هیچ زخمی را برای هیچ یک از علاقه‌مندانش یادآوری نکند.

دلم می‌خواهد برای گفتن تبریک سال جدید، دست تک‌تک‌تان را بگیرم و بگویم که هرگز باور نداشتم که آدمهای پشت این شیشه، مجازی‌اند.
نوروز و سال جدید همه کسانی که این پنجره شیشه‌ای محل گذرشان بوده، هزار هزاربار مبارک.

#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
هرکسی یک وقتی، با یک چیزی باورش می‌شود که بهار دارد می‌آید. یکی با دیدن بنفشه‌ها. یکی با خرید عید. یکی با بوکشیدن هوا. یکی با ورق زدن تقویم. یکی با اولین بوسه‌ بعد از سال‌تحویل.

خب، کو بنفشه‌هامان؟ کو خنده‌هامان؟ کو بوسه‌هامان؟ کو روزهامان اصلا؟ امسال که خیلی‌هامان هیچ نشانی از #نوروز سراغ نداریم، کو نوروزمان؟ از کجا بفهمیم #بهار شده است؟

بگذارید بگویم‌تان: باید پناه ببریم به پنجره‌ها. باید ایمان بیاوریم به این‌که روزی باز می‌شوند. باید باور کنیم که پشت پنجره، آسمانی هست؛ و آسمان، تنها جایی‌ست که برای باورِ بهار، دلیل نمی‌خواهد.

پشت این پنجره پرواز است. و این پنجره بزرگ‌ترین سهم ماست از دنیا. دنیا یک پنجرهٔ باز، یک پرواز، آن بالابالاها به ما بدهکار است، رفیق.

پنجره
پرواز
#آزادی
سهم من و تو باشد امسال.


#حسین_وحدانی
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
عید #نوروز است هر روزی به ما نوروز باد
"شام" ایران، "روز" باد...

ملک‌الشعرای #بهار
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan

سال نو مبارک
رو️شبی که کاج شدم!

سالهای اول تبعید، در غربتِ‌ لندن، سال نو مسیحی که نزدیک می‌شد، بچه‌ها کاج می‌خواستن که چراغونی کنن.
من می‌گفتم:
خفه! کاج مال خارجی‌هاس، ما ایرانی هستیم! بچه‌ها می‌زدن زیر گریه که چرا «هُویک اینا» می‌خرن؟ اونا هم که ایرانی‌ان. سرشون داد می‌زدم که اونا ارمنی هستن. بچه‌ها گریه‌کنان می‌گفتن «خوب ما هم ارمنی هستیم!»

می‌نشستم چهار ساعت براشون فرق مسیحی و مسلمان رو توضیح می‌دادم. بچه‌ها می‌گفتن «پس خودت اگه مسلمونی، چرا مثل مادربزرگ نماز نمی‌خونی؟» عصبانی می‌شدم می‌گفتم خفه! کاج خبری نیس!

مادربزرگشان می‌گفت: مادر! حالا یک کاج براشون بخر. خوشحال می‌شن. درخت که دیگه ارمنی و مسلمون نداره.

می‌گفتم مادر شما چرا؟ می‌گفت مادرجان غریبیه دیگر. اگر توو مملکت خودمون بودیم اقلاً الآن می‌بردیمشون سینه‌زنی تماشا کنن. (اون سال محرم افتاده بود به آغاز سال میلادی).

مادرشون می‌گفت بچه‌ها می‌تونن کاج بگیرن بزارن اتاق خودشون. می‌گفتم من به یه اتاق فکر نمی‌کنم زن! به یه مملکت فکر می‌کنم! به تاریخش، به تمدنش، به فرهنگش که این‌همه خون واسش ریخته شده...
می‌گفت خداروشکر خون تو ریخته نشد!

زیر بار کاج نمی‌رفتم. هیچوقت با هیچ درختی این‌قدر کینه نداشتم! حاضر نبودم یک پول سیاه به کاج بدم. گدابازی نبود؛ حتی مفت هم نمی‌خواستم! یک لجبازی بود که نمی‌دونم از کجا اومده بود و به کجا رفت!

مشکل من به جز کاج، انسانی هم می‌شد. بچه‌ها حرف از #بابا‌نوئل می‌زدن که براشون هدیه می‌آره. من می‌گفتم خفه! ما "عمونوروز" داریم!
مادرم می‌گفت کجا ما عمونوروز داریم مادرجان؟ اینا‌ فروشگاه‌هاشون پر از بابانوئل هست. می‌گفتم مادرجان، حقه‌بازیه! آدمای معمولی رو شکل بابانوئل درآوردن! دخترکم می‌گفت ولی شوکولاتهاشون راس‌راسکیه! مادر می‌گفت من این‌همه سال عمر کردم، تابه‌حال یک عمونوروز توو ایران ندیدم.

نگاه گلایه‌آمیز به مادرم می‌کردم که مادرجان! منو جلو بچه‌ها کنف نکن. می‌گفتم بچه‌ها! نوروز که می‌شه، ما توی ایران حاجی‌فیروز داریم که میآد می‌زنه و می‌رقصه. بچه‌ها می‌پرسیدن کادو هم به بچه‌ها می‌ده؟ مادرم می‌گفت: نه بابا، یک‌چیزی هم‌ دستی می‌گیره! بچه‌ها رو از مادرم دور می‌کردم و می‌نشستم براشون از پیدایش #نوروز و جمشید جم می‌گفتم. خشایارشا رو براشون توضیح می‌دادم! بچه‌ها علاقه‌ای به آشنایی با نیاکان باستانی نشون نمی‌دادن.

یک روز که از افتخارات باستانی تعریف می‌کردم، پرسیدم بچه‌ها می‌دونین توو ایران قدیم، هُوَخشَترَه کی بود؟ پسرکم گفت: آره. شَتَرَق می‌زده توی گوش آدم! خواهرش در جوابش گفت نخیر! آدمای اون موقع گوش نداشتن! چون‌که گوشاشون رو می‌بریدن!

بعد از تعطیلات سال‌نو، بچه‌های ما، تنها -یا معدود- دانش‌آموزانی بودن که هیچ هدیه‌ای از خانواده نگرفته بودن تا برای همکلاسیا و معلمایی که سراغ می‌گرفتن -رسم معلم‌هاشونه که بپرسن- تعریف کنن. در عوض به اونا یاد داده بودیم که باافتخار بگن، عید ما سه ماه دیگه، اول بهاره، نه سر‌سیاه زمستون!

مدتی طول کشید تا فهمیدم شریک شدن توو جشن مردم دیگه هیچ اشکال قانونی و ناسیونالیستی و شووینیستی و حتی مذهبی نداره. بخصوص توو عالم بی‌خط‌کشی بچه‌ها. تاره حُسنش هم اینه که آدم، شادی می‌کنه! مدت‌ها طول کشید تا به حقیقتی برسم که ندیدنش رو به پناه بردن به افسانه، جبران کرده بودم.

یک سال، شب کریسمس، بچه‌ها رو غافلگیر کردم. راستش از کاج‌هایی که با چراغای کوچیک و رنگارنگ پشت پنجره مردم می‌دیدم، خوشم اومده بود. تازه می‌فهمیدم بچه‌ها چه می‌کشن!
هرچی فکر کردم، دیدم خطری نیاکان باستانی و افتخارات ملی منو تهدید نمی‌کنه! دیدم یک کاج، کوچک‌تر از اونیه که تاریخ و تمدن منو زیر سؤال ببره! حتی فکر کردم آحاد نیاکان باستانی هم اگه الآن لندن بودن، چه‌بسا کاجی روشن می‌کردن!

در اون غروب سرد و دلگیر لندن، یک کاج حسابی، ولخرجی کردم. النگ و دولنگ و زرق‌وبرق و سیم و لامپای مربوطه رو هم خریدم و بردم خونه، ولی دیر کرده بودم! طبق معمول، دیر کرده بودم...
یک‌چند سالی دیر کرده بودم...

بچه‌ها که از شهر دانشگاهی‌شون برگشته بودن، منو که با اون وضع دیدن، کاج رو ول کردن و خودمو چسبیدن و سرپا واداشتندم روی صندلی و اون‌وقت همهٔ اون زلم‌زیمبوهای تزیینی و چراغانی رو به خودم آویزون کردن! سیم برق رو دورم پیچیدن و حسابی که آذین‌بندی شدم، دوشاخه رو زدن به پریز و دوربین عکس و فیلم آوردن. مادرشون، همزمان، لامپ سقف رو خاموش کرد. مادرم می‌گفت اذیت نکنید بچه‌مو!

جسم و جونم انگار بین زمین و هوا معلق بود، معلق و نورانی. یک احساس کاج شدن عجیبی بهم دست داده بود.

✍🏼 #هادی_خرسندی
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
Forwarded from شاه فرتوت ابریقستان (Mohammad Ebrigh)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رائفی‌پور: ‏ما بی‌عرضه‌ایم! غیرت نداریم یه عید نوروز میاد تیکه پـاره می‌کنیم خودمونو زمستون شده بهار! خب به درک

🔹 اصـلِ عید مـا ‎عید #غدیر بود نه ‎عید #نوروز

#شب_و_روزگار_خوش
@Oldkingofebrighestan
هرکسی یک وقتی، با یک چیزی باورش می‌شود که #بهار دارد می‌آید. یکی با دیدن بنفشه‌ها. یکی با خرید عید. یکی با بوکشیدن هوا. یکی با ورق زدن تقویم. یکی با اولین بوسه‌ بعد از سال‌تحویل.

خب، کو بنفشه‌هامان؟ کو خنده‌هامان؟ کو بوسه‌هامان؟ کو روزهامان اصلا؟ امسال که خیلی‌هامان هیچ نشانی از #نوروز سراغ نداریم، کو نوروزمان؟ از کجا بفهمیم بهار شده است؟

بگذارید بگویم‌تان: باید پناه ببریم به پنجره‌ها. باید ایمان بیاوریم به این‌که روزی باز می‌شوند. باید باور کنیم که پشت پنجره، آسمانی هست؛ و آسمان، تنها جایی‌ست که برای باورِ بهار، دلیل نمی‌خواهد.

پشت این پنجره پرواز است و این پنجره بزرگ‌ترین سهم ماست از دنیا...
دنیا یک پنجرهٔ باز، یک پرواز، آن بالابالاها به ما بدهکار است، رفیق.

پنجره
پرواز
#آزادی
سهم من و تو باشد امسال...


#حسین_وحدانی
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
#نوروز از کودکی برایم تنها مناسبت تقویم خورشیدی بود که فکر آمدنش هم دلگشا بود؛ مناسبتی که تا همین الان هم روزهایی از زندگی‌ام بوده که دوست دارم تصویرشان در آخرین لحظات زندگی، یک بار دیگر از جلوی چشمانم بگذرد.
حالا اما فکر می‌کنم که این قند مکرر، می‌تواند همزمان زهر مکرر باشد برای بسیاری...
این شاید خاصیت جشن‌های جمعی است؛ همانقدر که برای عده‌ای شیرین است، برای بعضی دیگر مثل قلقلک دادن زخم‌هایشان است، برای کسانی که به هر دلیلی دل خوشی ندارند، کسانی که آئین جمعی، تنهایی‌شان، دلتنگی‌هاشان، تهیدستی‌شان را احضار می‌کند. جشن‌های جمعی بیش از هر چیز یادآور دوگانه درخشان حافظ‌اند: «جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند...»

آرزوی من این بود که نوروز که فرخنده‌ترین مناسبت تقویم ما ایرانی‌هاست هیچ زخمی را برای هیچ یک از علاقه‌مندانش یادآوری نکند.

دلم می‌خواهد برای گفتن تبریک سال جدید، دست تک‌تک‌تان را بگیرم و بگویم که هرگز باور نداشتم که آدمهای پشت این شیشه، مجازی‌اند.
نوروز و سال جدید همه کسانی که این پنجره شیشه‌ای محل گذرشان بوده، هزار هزاربار مبارک.

https://www.instagram.com/p/B99WkIDH8cj/?igshid=bluntjy4tc4i

#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
عید #نوروز است
هر روزی به ما نوروز باد

"شام" ایران، "روز" باد...

ملک‌الشعرای #بهار

#شاه_فرتوت_ابریقستان
@Oldkingofebrighestan
شبی که کاج شدم!

سال‌های اول تبعید، در غربتِ‌ لندن، سال نو مسیحی که نزدیک می‌شد، بچه‌ها کاج می‌خواستند که چراغانی کنند.
من می‌گفتم:
خفه! کاج مال خارجی‌هاست، ما ایرانی هستیم! بچه‌ها می‌زدند زیر گریه که چرا «هُویک اینا» می‌خرند؟ آن‌ها هم که ایرانی‌اند. سرشان داد می‌زدم که آن‌ها ارمنی هستند. بچه‌ها گریه‌کنان می‌گفتند «خوب ما هم ارمنی هستیم!»

می‌نشستم چهار ساعت برایشان فرق مسیحی و مسلمان را توضیح می‌دادم. بچه‌ها می‌گفتند «پس خودت اگر مسلمانی، چرا مثل مادربزرگ نماز نمی‌خوانی؟» عصبانی می‌شدم می‌گفتم خفه! کاج خبری نیست!

مادربزرگشان می‌گفت: مادر حالا یک کاج برایشان بخر. خوشحال می‌شوند. درخت که دیگر ارمنی و مسلمان ندارد.

می‌گفتم مادر شما چرا؟ می‌گفت مادرجان غریبی است دیگر. اگر توی مملکت خودمان بودیم اقلاً الآن می‌بردیمشان سینه‌زنی تماشا کنند. (آن سال محرم افتاده بود به آغاز سال میلادی).

مادرشان می‌گفت: بچه‌ها می‌توانند کاج بگیرند بگذارند اتاق خودشان. می‌گفتم من به یک اتاق فکر نمی‌کنم زن، به یک مملکت فکر می‌کنم! به تاریخش، به تمدنش، به فرهنگش که این‌همه خون برای آن ریخته شده. می‌گفت خدا را شکر خون تو ریخته نشد!

زیر بار کاج نمی‌رفتم. هیچوقت با هیچ درختی این‌قدر کینه نداشتم. حاضر نبودم یک پول سیاه به کاج بدهم. گدابازی نبود، مفت هم نمی‌خواستم. یک لجاجی بود که نمی‌دانم از کجا آمده بود و به کجا رفت!

مشکل من به جز کاج، انسانی هم می‌شد. بچه‌ها حرف از "بابا‌نوئل" می‌زدند که برایشان هدیه می‌آورد. من می‌گفتم خفه، ما "عمونوروز" داریم! مادرم می‌گفت کجا ما عمونوروز داریم مادر جان؟ این‌ها‌ فروشگاه‌هاشان پر از بابانوئل است. می‌گفتم مادر جان، حقه‌بازی است! آدم‌های معمولی را شکل بابانوئل درآورده‌اند! دخترکم می‌گفت ولی شوکولاتهاشان راست‌راستکی است! مادر می‌گفت من این‌همه سال عمر کردم، تابه‌حال یک عمونوروز در ایران ندیدم.

نگاه گلایه‌آمیز به مادرم می‌کردم که مادر جان! مرا جلوی بچه‌ها کنف نکن. می‌گفتم بچه‌ها! نوروز که می‌شود ما توی ایران "حاجی‌فیروز" داریم که می‌آید می‌زند و می‌رقصد. بچه‌ها می‌پرسیدند کادو هم به بچه‌ها می‌دهد؟ مادرم می‌گفت: نه بابا، یک‌چیزی هم‌ دستی می‌گیرد! بچه‌ها را از مادرم دور می‌کردم و می‌نشستم برایشان از پیدایش #نوروز و "جمشیدجم" می‌گفتم. "خشایارشا" را برایشان توضیح می‌دادم! بچه‌ها علاقه‌ای به آشنایی با نیاکان باستانی نشان نمی‌دادند.

یک روز که از افتخارات باستانی تعریف می‌کردم، پرسیدم بچه‌ها می‌دانید در ایران قدیم، "هُوَخشَترَه" کی بود؟ پسرکم گفت: آره. شَتَرَق می‌زده توی گوش آدم! خواهرش در جوابش گفت نه‌خیر. آدم‌های آن موقع گوش نداشتند چون‌که گوش‌هایشان را می‌بریدند!

بعد از تعطیلات سال‌نو، بچه‌های ما، تنها -یا معدود- دانش‌آموزانی بودند که هیچ هدیه‌ای از خانواده نگرفته بودند تا برای همکلاسی‌ها و آموزگارانی که سراغ می‌گرفتند -رسم معلم‌هاشان است که بپرسند- تعریف کنند. در عوض به آنها یاد داده بودیم که باافتخار بگویند، عید ما سه ماه دیگر، در اول بهار است، نه سر‌سیاه زمستان.

مدتی طول کشید تا فهمیدم شریک شدن در جشن مردم دیگر هیچ اشکال قانونی و ناسیونالیستی و شووینیستی و حتی مذهبی ندارد. بخصوص در عالم بی‌خط‌کشی بچه‌ها. تاره حسنش هم این است که آدم شادی می‌کند! مدت‌ها طول کشید تا به حقیقتی برسم که ندیدنش را به پناه بردن به افسانه، جبران کرده بودم.

یک سال، شب کریسمس، بچه‌ها را غافلگیر کردم. راستش از کاج‌هایی که با چراغ‌های کوچک و رنگارنگ پشت پنجره مردم می‌دیدم، خوشم آمده بود. تازه می‌فهمیدم بچه‌ها چه می‌کشند. هرچه فکر کردم، دیدم خطری نیاکان باستانی و افتخارات ملی مرا تهدید نمی‌کند. دیدم یک کاج، کوچک‌تر از آن است که تاریخ و تمدن مرا زیر سؤال ببرد. حتی فکر کردم آحاد نیاکان باستانی هم اگر الآن در لندن بودند، چه‌بسا کاجی روشن می‌کردند.

در آن غروب سرد و دلگیر لندن، یک کاج حسابی، ولخرجی کردم. النگ و دولنگ و زرق‌وبرق و سیم و لامپ‌های مربوطه را هم خریدم و بردم خانه، ولی دیر کرده بودم. طبق معمول، دیر کرده بودم. یک‌چند سالی دیر کرده بودم.

بچه‌ها که از شهر دانشگاهی‌شان برگشته بودند، مرا که با آن وضع دیدند، کاج را رها کردند و خودم را چسبیدند و سرپا واداشتندم روی صندلی و آن‌وقت همهٔ آن زلم‌زیمبوهای تزیینی و چراغانی را به من آویزان کردند، سیم برق را دورم پیچیدند و حسابی که آذین‌بندی شدم، دوشاخه را زدند به پریز و دوربین عکس و فیلم آوردند. مادرشان، همزمان، لامپ سقف را خاموش کرد. مادرم می‌گفت اذیت نکنید بچه‌ام را!

جسم و جانم انگار بین زمین و هوا معلق بود، معلق و نورانی. یک احساس کاج شدن عجیبی به من دست داده بود.

#هادی_خرسندی
t.center/oldkingofebrighestan
ببین اینا اول با مدرسه و خوندن نوشتن مشکل داشتن، زورشون نرسید. با رادیو و موسیقی مشکل داشتن، زورشون نرسید. با آب لوله کشی و دوش مشکل داشتن، زورشون نرسید. با بانک و بیمه مشکل داشتن، زورشون نرسید. با شطرنج مشکل داشتن، زورشون نرسید. با ماهی اوزون‌برون و گوشت یخی مشکل داشتن، زورشون نرسید. با درس خوندن و کار کردن زنها مشکل داشتن، زورشون نرسید. با #نوروز و چهارشنبه سوری مشکل داشتن، زورشون نرسید. با سینما و ویدئو و نقاشی و آواز و نمایش مشکل داشتن، زورشون نرسید...

اینا زورشون نمی‌رسه. زور الکی می‌زنن.

#امیرعلی_بنی‌اسدی
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@Oldkingofebrighestan
انتقاد تند روزنامه جمهوري اسلامي به #وزیر_بهداشت:
با مقدسات برخورد ابزاری نکنید/ مردم از تملق‌گويي‌هاي شما عصباني هستند.

🔹 در شرایط دشوار کرونایی کنونی، حفاظت از زبان، یکی از مهمترین وظایفی است که مسئولان سلامت کشور برعهده دارند.
در همین ماه مبارک رمضان، با مقدسات برخورد ابزاری نکنید و نگوئید اگر مراسم دعای دسته‌جمعی برگزار نشود، خدا دعاها را نمی‌شنود!

اینطور نشود که مثل تعطیلات #نوروز همه چیز را رها کنید و بعد که موج جدید #کرونا آمد، همدیگر را ملامت کنید و خود را دلسوز مردم جلوه دهید.

مردم از فرافکنی‌ها، وعده‌های بی‌پشتوانه، تملق‌گوئی‌ها، بدگوئی‌ها و بطور کلی زیاد حرف زدن شما مسئولان عصبانی هستند. ماه مبارک رمضان را که برای رسیدن به این مرتبه از معنویت فرصت خوبی است، از دست ندهید.

پ.ن: وزیر بهداشت روز پنج‌شنبه، ۲۶ فروردین، از بدتر شدن وضعیت کرونا در کشور در هفته آینده خبر داد، اما دوباره تاکید کرد که برگزاری مراسم «احیاء شب‌های قدر» با رعایت «پروتکل‌های بهداشتی» امکان‌پذیر است.

#نمکی #سعید_نمکی #دکتر_نمکی

#شاه_فرتوت_ابریقستان
@Oldkingofebrighestan
عید #نوروز است هر روزی به ما نوروز باد
"شام" ایران، "روز" باد...

ملک‌الشعرای #بهار
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan

سال نو مبارک
هرکسی یک وقتی، با یک چیزی باورش می‌شود که بهار دارد می‌آید. یکی با دیدن بنفشه‌ها. یکی با خرید عید. یکی با بوکشیدن هوا. یکی با ورق زدن تقویم. یکی با اولین بوسه‌ بعد از سال‌تحویل.

خب، کو بنفشه‌هامان؟ کو خنده‌هامان؟ کو بوسه‌هامان؟ کو روزهامان اصلا؟ امسال که خیلی‌هامان هیچ نشانی از #نوروز سراغ نداریم، کو نوروزمان؟ از کجا بفهمیم #بهار شده است؟

بگذارید بگویم‌تان: باید پناه ببریم به پنجره‌ها. باید ایمان بیاوریم به این‌که روزی باز می‌شوند. باید باور کنیم که پشت پنجره، آسمانی هست؛ و آسمان، تنها جایی‌ست که برای باورِ بهار، دلیل نمی‌خواهد.

پشت این پنجره پرواز است. و این پنجره بزرگ‌ترین سهم ماست از دنیا. دنیا یک پنجرهٔ باز، یک پرواز، آن بالابالاها به ما بدهکار است، رفیق.

پنجره
پرواز
#آزادی
سهم من و تو باشد امسال.


#حسین_وحدانی
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
#نوروز از کودکی برایم تنها مناسبت تقویم خورشیدی بود که فکر آمدنش هم دلگشا بود؛ مناسبتی که تا همین الان هم روزهایی از زندگی‌ام بوده که دوست دارم تصویرشان در آخرین لحظات زندگی، یک بار دیگر از جلوی چشمانم بگذرد.
حالا اما فکر می‌کنم که این قند مکرر، می‌تواند همزمان زهر مکرر باشد برای بسیاری...
این شاید خاصیت جشن‌های جمعی است؛ همانقدر که برای عده‌ای شیرین است، برای بعضی دیگر مثل قلقلک دادن زخم‌هایشان است، برای کسانی که به هر دلیلی دل خوشی ندارند، کسانی که آئین جمعی، تنهایی‌شان، دلتنگی‌هاشان، تهیدستی‌شان را احضار می‌کند. جشن‌های جمعی بیش از هر چیز یادآور دوگانه درخشان حافظ‌اند: «جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند...»

آرزوی من این بود که نوروز که فرخنده‌ترین مناسبت تقویم ما ایرانی‌هاست هیچ زخمی را برای هیچ یک از علاقه‌مندانش یادآوری نکند.

دلم می‌خواهد برای گفتن تبریک سال جدید، دست تک‌تک‌تان را بگیرم و بگویم که هرگز باور نداشتم که آدمهای پشت این شیشه، مجازی‌اند.
نوروز و سال جدید همه کسانی که این پنجره شیشه‌ای محل گذرشان بوده، هزار هزاربار مبارک.

https://www.instagram.com/p/B99WkIDH8cj/?igshid=bluntjy4tc4i

#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
‍ ‍‍ - شبی که کاج شدم!

سال‌های اول تبعید، در غربتِ‌ لندن، سال نو مسیحی که نزدیک می‌شد، بچه‌ها کاج می‌خواستند که چراغانی کنند.
من می‌گفتم:
خفه! کاج مال خارجی‌هاست، ما ایرانی هستیم! بچه‌ها می‌زدند زیر گریه که چرا «هُویک اینا» می‌خرند؟ آن‌ها هم که ایرانی‌اند. سرشان داد می‌زدم که آن‌ها ارمنی هستند. بچه‌ها گریه‌کنان می‌گفتند «خوب ما هم ارمنی هستیم!»

می‌نشستم چهار ساعت برایشان فرق مسیحی و مسلمان را توضیح می‌دادم. بچه‌ها می‌گفتند «پس خودت اگر مسلمانی، چرا مثل مادربزرگ نماز نمی‌خوانی؟» عصبانی می‌شدم می‌گفتم خفه! کاج خبری نیست.

مادربزرگشان می‌گفت مادر حالا یک کاج برایشان بخر. خوشحال می‌شوند. درخت که دیگر ارمنی و مسلمان ندارد.

می‌گفتم مادر شما چرا؟ می‌گفت مادرجان غریبی است دیگر. اگر توی مملکت خودمان بودیم اقلاً الآن می‌بردیمشان سینه‌زنی تماشا کنند. (آن سال محرم افتاده بود به آغاز سال میلادی).

مادرشان می‌گفت بچه‌ها می‌توانند کاج بگیرند بگذارند اتاق خودشان. می‌گفتم من به یک اتاق فکر نمی‌کنم زن، به یک مملکت فکر می‌کنم! به تاریخش، به تمدنش، به فرهنگش که این‌همه خون برای آن ریخته شده. می‌گفت خدا را شکر خون تو ریخته نشد!

زیر بار کاج نمی‌رفتم. هیچوقت با هیچ درختی این‌قدر کینه نداشتم. حاضر نبودم یک پول سیاه به کاج بدهم. گدابازی نبود، مفت هم نمی‌خواستم. یک لجاجی بود که نمی‌دانم از کجا آمده بود و به کجا رفت!

مشکل من به جز کاج، انسانی هم می‌شد. بچه‌ها حرف از #بابا‌نوئل می‌زدند که برایشان هدیه می‌آورد. من می‌گفتم خفه، ما #عمونوروز داریم! مادرم می‌گفت کجا ما عمونوروز داریم مادر جان؟ این‌ها‌ فروشگاه‌هاشان پر از بابانوئل است. می‌گفتم مادر جان، حقه‌بازی است! آدم‌های معمولی را شکل بابانوئل درآورده‌اند! دخترکم می‌گفت ولی شوکولاتهاشان راست‌راستکی است! مادر می‌گفت من این‌همه سال عمر کردم، تابه‌حال یک عمونوروز در ایران ندیدم.

نگاه گلایه‌آمیز به مادرم می‌کردم که مادر جان! مرا جلوی بچه‌ها کنف نکن. می‌گفتم بچه‌ها! نوروز که می‌شود ما توی ایران حاجی‌فیروز داریم که می‌آید می‌زند و می‌رقصد. بچه‌ها می‌پرسیدند کادو هم به بچه‌ها می‌دهد؟ مادرم می‌گفت: نه بابا، یک‌چیزی هم‌دستی می‌گیرد! بچه‌ها را از مادرم دور می‌کردم و می‌نشستم برایشان از پیدایش #نوروز و جمشید جم می‌گفتم. خشایارشا را برایشان توضیح می‌دادم! بچه‌ها علاقه‌ای به آشنایی با نیاکان باستانی نشان نمی‌دادند.

یک روز که از افتخارات باستانی تعریف می‌کردم، پرسیدم بچه‌ها می‌دانید در ایران قدیم، هُوَخشَترَه کی بود؟ پسرکم گفت: آره. شَتَرَق می‌زده توی گوش آدم! خواهرش در جوابش گفت نه‌خیر. آدم‌های آن موقع گوش نداشتند چون‌که گوش‌هایشان را می‌بریدند!

بعد از تعطیلات سال‌نو، بچه‌های ما، تنها -یا معدود- دانش‌آموزانی بودند که هیچ هدیه‌ای از خانواده نگرفته بودند تا برای همکلاسی‌ها و آموزگارانی که سراغ می‌گرفتند -رسم معلم‌هاشان است که بپرسند- تعریف کنند. در عوض به آنها یاد داده بودیم که باافتخار بگویند، عید ما سه ماه دیگر، در اول بهار است، نه سر‌سیاه زمستان.

مدتی طول کشید تا فهمیدم شریک شدن در جشن مردم دیگر هیچ اشکال قانونی و ناسیونالیستی و شووینیستی و حتی مذهبی ندارد. بخصوص در عالم بی‌خط‌کشی بچه‌ها. تاره حسنش هم این است که آدم شادی می‌کند! مدت‌ها طول کشید تا به حقیقتی برسم که ندیدنش را به پناه بردن به افسانه، جبران کرده بودم.

یک سال، شب کریسمس، بچه‌ها را غافلگیر کردم. راستش از کاج‌هایی که با چراغ‌های کوچک و رنگارنگ پشت پنجره مردم می‌دیدم، خوشم آمده بود. تازه می‌فهمیدم بچه‌ها چه می‌کشند. هرچه فکر کردم، دیدم خطری نیاکان باستانی و افتخارات ملی مرا تهدید نمی‌کند. دیدم یک کاج، کوچک‌تر از آن است که تاریخ و تمدن مرا زیر سؤال ببرد. حتی فکر کردم آحاد نیاکان باستانی هم اگر الآن در لندن بودند، چه‌بسا کاجی روشن می‌کردند.

در آن غروب سرد و دلگیر لندن، یک کاج حسابی، ولخرجی کردم. النگ و دولنگ و زرق‌وبرق و سیم و لامپ‌های مربوطه را هم خریدم و بردم خانه، ولی دیر کرده بودم. طبق معمول، دیر کرده بودم. یک‌چند سالی دیر کرده بودم.

بچه‌ها که از شهر دانشگاهی‌شان برگشته بودند، مرا که با آن وضع دیدند، کاج را رها کردند و خودم را چسبیدند و سرپا واداشتندم روی صندلی و آن‌وقت همهٔ آن زلم‌زیمبوهای تزیینی و چراغانی را به من آویزان کردند، سیم برق را دورم پیچیدند و حسابی که آذین‌بندی شدم، دوشاخه را زدند به پریز و دوربین عکس و فیلم آوردند. مادرشان، همزمان، لامپ سقف را خاموش کرد. مادرم می‌گفت اذیت نکنید بچه‌ام را!

جسم و جانم انگار بین زمین و هوا معلق بود، معلق و نورانی. یک احساس کاج شدن عجیبی به من دست داده بود.

#هادی_خرسندی
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
#نوروز از کودکی برایم تنها مناسبت تقویم خورشیدی بود که فکر آمدنش هم دلگشا بود؛ مناسبتی که تا همین الان هم روزهایی از زندگی‌ام بوده که دوست دارم تصویرشان در آخرین لحظات زندگی، یک بار دیگر از جلوی چشمانم بگذرد.
حالا اما فکر می‌کنم که این قند مکرر، می‌تواند همزمان زهر مکرر باشد برای بسیاری...
این شاید خاصیت جشن‌های جمعی است؛ همانقدر که برای عده‌ای شیرین است، برای بعضی دیگر مثل قلقلک دادن زخم‌هایشان است، برای کسانی که به هر دلیلی دل خوشی ندارند، کسانی که آئین جمعی، تنهایی‌شان، دلتنگی‌هاشان، تهیدستی‌شان را احضار می‌کند. جشن‌های جمعی بیش از هر چیز یادآور دوگانه درخشان حافظ‌اند: «جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند...»

آرزوی من این بود که نوروز که فرخنده‌ترین مناسبت تقویم ما ایرانی‌هاست هیچ زخمی را برای هیچ یک از علاقه‌مندانش یادآوری نکند.

دلم می‌خواهد برای گفتن تبریک سال جدید، دست تک‌تک‌تان را بگیرم و بگویم که هرگز باور نداشتم که آدمهای پشت این شیشه، مجازی‌اند.
نوروز و سال جدید همه کسانی که این پنجره شیشه‌ای محل گذرشان بوده، هزار هزاربار مبارک.

https://www.instagram.com/p/B99WkIDH8cj/?igshid=bluntjy4tc4i

#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
هرکسی یک وقتی، با یک چیزی باورش می‌شود که بهار دارد می‌آید. یکی با دیدن بنفشه‌ها. یکی با خرید عید. یکی با بوکشیدن هوا. یکی با ورق زدن تقویم. یکی با اولین بوسه‌ بعد از سال‌تحویل.

خب، کو بنفشه‌هامان؟ کو خنده‌هامان؟ کو بوسه‌هامان؟ کو روزهامان اصلا؟ امسال که خیلی‌هامان هیچ نشانی از #نوروز سراغ نداریم، کو نوروزمان؟ از کجا بفهمیم #بهار شده است؟

بگذارید بگویم‌تان: باید پناه ببریم به پنجره‌ها. باید ایمان بیاوریم به این‌که روزی باز می‌شوند. باید باور کنیم که پشت پنجره، آسمانی هست؛ و آسمان، تنها جایی‌ست که برای باورِ بهار، دلیل نمی‌خواهد.

پشت این پنجره پرواز است. و این پنجره بزرگ‌ترین سهم ماست از دنیا. دنیا یک پنجرهٔ باز، یک پرواز، آن بالابالاها به ما بدهکار است، رفیق.

پنجره
پرواز
#آزادی
سهم من و تو باشد امسال.


#حسین_وحدانی
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
عید #نوروز است هر روزی به ما نوروز باد
"شام" ایران، "روز" باد...

ملک‌الشعرای #بهار
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan

سال نو مبارک
‍ ‍‍ - شبی که کاج شدم!

سال‌های اول تبعید، در غربتِ‌ لندن، سال نو مسیحی که نزدیک می‌شد، بچه‌ها کاج می‌خواستند که چراغانی کنند.
من می‌گفتم:
خفه! کاج مال خارجی‌هاست، ما ایرانی هستیم! بچه‌ها می‌زدند زیر گریه که چرا «هُویک اینا» می‌خرند؟ آن‌ها هم که ایرانی‌اند. سرشان داد می‌زدم که آن‌ها ارمنی هستند. بچه‌ها گریه‌کنان می‌گفتند «خوب ما هم ارمنی هستیم!»

می‌نشستم چهار ساعت برایشان فرق مسیحی و مسلمان را توضیح می‌دادم. بچه‌ها می‌گفتند «پس خودت اگر مسلمانی، چرا مثل مادربزرگ نماز نمی‌خوانی؟» عصبانی می‌شدم می‌گفتم خفه! کاج خبری نیست.

مادربزرگشان می‌گفت مادر حالا یک کاج برایشان بخر. خوشحال می‌شوند. درخت که دیگر ارمنی و مسلمان ندارد.

می‌گفتم مادر شما چرا؟ می‌گفت مادرجان غریبی است دیگر. اگر توی مملکت خودمان بودیم اقلاً الآن می‌بردیمشان سینه‌زنی تماشا کنند. (آن سال محرم افتاده بود به آغاز سال میلادی).

مادرشان می‌گفت بچه‌ها می‌توانند کاج بگیرند بگذارند اتاق خودشان. می‌گفتم من به یک اتاق فکر نمی‌کنم زن، به یک مملکت فکر می‌کنم! به تاریخش، به تمدنش، به فرهنگش که این‌همه خون برای آن ریخته شده. می‌گفت خدا را شکر خون تو ریخته نشد!

زیر بار کاج نمی‌رفتم. هیچوقت با هیچ درختی این‌قدر کینه نداشتم. حاضر نبودم یک پول سیاه به کاج بدهم. گدابازی نبود، مفت هم نمی‌خواستم. یک لجاجی بود که نمی‌دانم از کجا آمده بود و به کجا رفت!

مشکل من به جز کاج، انسانی هم می‌شد. بچه‌ها حرف از #بابا‌نوئل می‌زدند که برایشان هدیه می‌آورد. من می‌گفتم خفه، ما #عمونوروز داریم! مادرم می‌گفت کجا ما عمونوروز داریم مادر جان؟ این‌ها‌ فروشگاه‌هاشان پر از بابانوئل است. می‌گفتم مادر جان، حقه‌بازی است! آدم‌های معمولی را شکل بابانوئل درآورده‌اند! دخترکم می‌گفت ولی شوکولاتهاشان راست‌راستکی است! مادر می‌گفت من این‌همه سال عمر کردم، تابه‌حال یک عمونوروز در ایران ندیدم.

نگاه گلایه‌آمیز به مادرم می‌کردم که مادر جان! مرا جلوی بچه‌ها کنف نکن. می‌گفتم بچه‌ها! نوروز که می‌شود ما توی ایران حاجی‌فیروز داریم که می‌آید می‌زند و می‌رقصد. بچه‌ها می‌پرسیدند کادو هم به بچه‌ها می‌دهد؟ مادرم می‌گفت: نه بابا، یک‌چیزی هم‌دستی می‌گیرد! بچه‌ها را از مادرم دور می‌کردم و می‌نشستم برایشان از پیدایش #نوروز و جمشید جم می‌گفتم. خشایارشا را برایشان توضیح می‌دادم! بچه‌ها علاقه‌ای به آشنایی با نیاکان باستانی نشان نمی‌دادند.

یک روز که از افتخارات باستانی تعریف می‌کردم، پرسیدم بچه‌ها می‌دانید در ایران قدیم، هُوَخشَترَه کی بود؟ پسرکم گفت: آره. شَتَرَق می‌زده توی گوش آدم! خواهرش در جوابش گفت نه‌خیر. آدم‌های آن موقع گوش نداشتند چون‌که گوش‌هایشان را می‌بریدند!

بعد از تعطیلات سال‌نو، بچه‌های ما، تنها -یا معدود- دانش‌آموزانی بودند که هیچ هدیه‌ای از خانواده نگرفته بودند تا برای همکلاسی‌ها و آموزگارانی که سراغ می‌گرفتند -رسم معلم‌هاشان است که بپرسند- تعریف کنند. در عوض به آنها یاد داده بودیم که باافتخار بگویند، عید ما سه ماه دیگر، در اول بهار است، نه سر‌سیاه زمستان.

مدتی طول کشید تا فهمیدم شریک شدن در جشن مردم دیگر هیچ اشکال قانونی و ناسیونالیستی و شووینیستی و حتی مذهبی ندارد. بخصوص در عالم بی‌خط‌کشی بچه‌ها. تاره حسنش هم این است که آدم شادی می‌کند! مدت‌ها طول کشید تا به حقیقتی برسم که ندیدنش را به پناه بردن به افسانه، جبران کرده بودم.

یک سال، شب کریسمس، بچه‌ها را غافلگیر کردم. راستش از کاج‌هایی که با چراغ‌های کوچک و رنگارنگ پشت پنجره مردم می‌دیدم، خوشم آمده بود. تازه می‌فهمیدم بچه‌ها چه می‌کشند. هرچه فکر کردم، دیدم خطری نیاکان باستانی و افتخارات ملی مرا تهدید نمی‌کند. دیدم یک کاج، کوچک‌تر از آن است که تاریخ و تمدن مرا زیر سؤال ببرد. حتی فکر کردم آحاد نیاکان باستانی هم اگر الآن در لندن بودند، چه‌بسا کاجی روشن می‌کردند.

در آن غروب سرد و دلگیر لندن، یک کاج حسابی، ولخرجی کردم. النگ و دولنگ و زرق‌وبرق و سیم و لامپ‌های مربوطه را هم خریدم و بردم خانه، ولی دیر کرده بودم. طبق معمول، دیر کرده بودم. یک‌چند سالی دیر کرده بودم.

بچه‌ها که از شهر دانشگاهی‌شان برگشته بودند، مرا که با آن وضع دیدند، کاج را رها کردند و خودم را چسبیدند و سرپا واداشتندم روی صندلی و آن‌وقت همهٔ آن زلم‌زیمبوهای تزیینی و چراغانی را به من آویزان کردند، سیم برق را دورم پیچیدند و حسابی که آذین‌بندی شدم، دوشاخه را زدند به پریز و دوربین عکس و فیلم آوردند. مادرشان، همزمان، لامپ سقف را خاموش کرد. مادرم می‌گفت اذیت نکنید بچه‌ام را!

جسم و جانم انگار بین زمین و هوا معلق بود، معلق و نورانی. یک احساس کاج شدن عجیبی به من دست داده بود.

#هادی_خرسندی
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مردم #آق‌قلا و #ترکمن‌صحرا به یاری هموطنانشان نیازمندند.
همزمانی #سیل با #نوروز نباید باعث غفلت خبری و به‌حاشیه بردن ضرورت کمک به هموطنانمان شود.

#شاه_فرتوت_ابریقستان
@Oldkingofebrighestan
Ещё