شاه فرتوت ابریقستان

#مرتضی_برزگر
Канал
Логотип телеграм канала شاه فرتوت ابریقستان
@oldkingofebrighestanПродвигать
2,64 тыс.
подписчиков
24,5 тыс.
фото
3,83 тыс.
видео
8,32 тыс.
ссылок
به مجله سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، هنری، ورزشی #شاه_فرتوت_ابریقستان خوش آمدید... ارتباط با ادمین: @oldking1976
خدایا، ما هیچگاه رفیق خوبی برایت نبودیم؛ اما در عوض آکنده از خواسته و تمنا و آرزو...
ممنونیم که بی‌وفایی‌مان را به رو نمی‌آوری و هر وقت صدایت می‌زنیم، در رگ گردنمان، به تپش می‌افتی.
خدایا شکرت؛ بابت زخم‌های‌مان، بابت روزهای هول‌آوری که به سلامت گذراندیم، بابت فقدان‌ها و البته تسکینی که به قلب‌های ترسیدهٔ‌مان بخشیدی...
حالا هم نه اینکه بخواهیم شما را توی رودربایستی بگذاریم، اما اگر روزگار بهتری هم بدهی، ما مشتاقیم تا زندگی‌اش کنیم؛ چرا که ما حریصیم به بوسیدن بی‌وقفهٔ انگشت‌های باریک دلبر. به پهن شدن سفره‌ای طولانی در کنار آن‌ها که دوستشان می‌داریم. به داشتن مسئولینی که با همهٔ وجود باورشان داشته باشیم.
خدایا شما از عرش آسمانی‌ات ما را در سختی، هجران، بی‌وفایی، بدعهدی، دروغ، فریب، ناکامی و ناامیدی تماشا کرده‌ای.
مامان بزرگ همیشه به من می‌گفت هر چقدر بقیه بد بودند، تو خوب باش. حالا شما هم بیا و به بدی ما نگاه نکن. خوبی خودت را ببین. خوشگلی‌ات را.
سر کیسه را شل‌تر کن قربان جبروتت. شادی و نور و قشنگی را به قلب‌های ما باز گردان. اگر دست به خاک زدیم، خودت طلا کن. انگشت‌های ضدعفونی شدهٔ ما را بگیر. چیزهایی که از ما می‌دانی به کسی نگو. #کرونا را تا پیش از شروع مهمانی‌ات، سر به نیست کن.
و اگر قرار است این دعاهای‌‌مان برود توی نوبت استجابت، لطفا خواستهٔ قدیمی‌ترها را برآورده کن و سرزمین‌مان را از بیگانه، #دروغ و خشکسالی در امان بدار.
ماچ...
عیدت مبارک...

#مرتضی_برزگر
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
حالا که همه جا پر است از خبرهای هول‌آور بیماری فراگیر، و استوری‌ها و پست‌ها آکنده‌است از چگونگی ضدعفونی همه‌چیز، مضرات دست دادن، بوسیدن، به آغوش طلبیدن و لمس تنِ دلبر و هر لحظه تصاویری آخرالزمانی برداشته می‌شود از آد‌م‌ها که بیهوش افتاده‌اند گوشه‌ مترو یا میان آمبولانس‌های قرنطینه؛
من، به عکس رنگ پریده‌ای از بابا فکر می‌کنم در جبهه، نشسته در مقابل چادری خاکی و کلاشنیکف‌اش را باز و بسته می‌کند و آرامی در صورتش دارد که این روزها نایاب است.
آرامی که انگار در پس آن عکس کهنه می‌گوید نترس. نگران نباش. من هستم. و به خاطرم می‌آید که ما، کیلومترها دورتر از مرز، در خانه‌ای کهنه در میدان شوش بودیم و رادیو مرتب آژیر قرمز می‌داد... پناه می‌بردیم به زیر زمین... آرزو می‌کردیم که بمب‌ها نیفتد روی خانه، کوچه و خیابان تنگی که در آن پنهان بودیم.
و عصرها می‌رفتیم مسجد، آجیل بسته‌بندی می‌کردیم، نان‌خشک، قند، کمپوت و گاهی کسی نامه‌ای می‌داد که برسد به دست رزمندگان اسلام و دیگری، نامه‌ را اول برای ما بلند بلند می‌خواند که آرزو کرده بود همه‌ی سربازها در سلامت کامل باشند و چیزهای دیگر... که ما با هر کلمه‌اش گریه می‌کردیم و امیدوار بودیم که این کلمات خوش، برسد به دست رزمنده‌ای که به جبهه فرستاده بودیم.
رزمنده‌ای که هیچ گاه دیگری بازنگشت به ما. برای بعضی‌ها، حتی جنازه‌اش، برای بعضی‌ها، دست یا پاهایش، و برای بعضی‌ها، با اینکه آمدنی در کار بود باز هم اویی که می‌شناختیم، نبود. انگار، آرامَش را جا گذاشته بود پشت آن سنگرهای تاول‌گونه، لباس‌های گشاد خاکی و ریش بلندِ جوگندمی....
و حالا که گویی قرن‌ها از آن ایام دلهره گذشته، من در میان حیرت این روزهای‌مان، به مفهوم رزمنده بودن فکر می‌کنم. به آژیر قرمزی که در گوش‌های‌مان زنگ می‌زند، به پناه دوباره‌ به زیرزمین‌های نمور وحشت و اضطراب بی‌پایان آرام نیافتنی.
و این نوشته‌ قرار است نامه‌ای باشد برای رزمنده‌های این روزهای‌مان. به پزشک‌ها، پرستارها و همه‌ آن‌ها که کادر درمان‌ بیمارستان‌ها، درمانگاه‌ها و مطب‌ها را می‌سازند. نامه‌ای که شاید باید اینطور به پایان برسد:
به نام الله، آرامش‌دهنده‌ قلب‌ها.
سلام.
و دوستتان داریم...

#مرتضی_برزگر
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
تصاویر بهت‌زدهٔ این روزها، بیش‌ از هرچیزی، آیین گل‌مالی عاشورا را به خاطرم می‌آورد که مردم لر، به عزای پسر فاطمه، سر و صورت و تن خود را به خاک گلاب‌زده متبرک می‌کنند.
و حالا، همه‌ خانه‌ها، اجاق‌گازها، یخچال‌های وارونه بر زمین، درخت‌ها، پشت بام‌ها، و حتا عروسک‌‌‌ دختربچه‌ها ردی از گِل دارد، گویی که اندوهی مدام و بی‌پایان. انگار که بخواهند معنای تازه‌ای بدهند به این ترکیب واژه‌های مکرر شنیده شده که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا...
من، حرف تازه‌ای برای گفتن ندارم الا تکرار جملات علی #شریعتی را که گفت آن‌ها که ماندند، باید کاری زینبی کنند و گرنه یزیدی‌اند. و حیرت زده‌ام از ساکتان این غم، که به جای تامل در این تصاویر یادآورنده، خود را اندوهگین فقدان فلان مجری تلویزیونی می‌دانند یا کارشناس تحلیل کنسرتی آن ور آبی به امید یافتن لشگر تازه‌ای از فالورها و یا مشغول موج‌سواری‌های لاکچری در سواحلی دور، خیلی دور...
آنقدر که نمی‌شنوند صدای لرزان پیرمردی خانه‌ویران را که می‌گوید «خون دل می‌خورد آن کس که حیایی دارد». انقدر که نمی‌بیند مرثیه مردی را برای جهاز غرقه در سیلاب همسری که دوستش دارد. انقدر که هیچ خبری ‌بهشان نمی‌رسد از زن‌ها و کودکان خیس و سرما زده و یار از دست داده که «صمٌ بکمٌ عمیٌ.»
من چیزی جز کلمه ندارم برای فریاد زدن از اندوه و ترس این روزهای مردمم. که اگر همه روزها عاشورا باشد، ما هماره به زینب‌هایی نیاز داریم که صدا شوند. صدای مردم پس از سیل، که مبادا موج‌های خبری، تنهایی و رنج آن‌ها را از خاطرمان بشوید.
به آرزوی همیشگی روزی که آبادی سهم همه‌ ساکنان این گربه‌ نم‌زده‌ باشد و شادی، برق بیندازد به نگاه مردمم...

#مرتضی_برزگر
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
حالا که فضای مجازی پر است از تصاویر دهشت‌آور سیلاب‌های تند گل‌آلود، ماشین‌های واژگون مچاله‌ به‌هم‌کوفته و فیلم‌هایی که در آن، آب همه‌ ما را می‌برد با صدای گریه‌ کودکان غوطه‌ور؛
حالا که تمام استوری‌ها روش‌های زنده ماندن در سیل را می‌آموزند و گرفتن ۱۱۲ را با موبایل بدون سیم‌کارت و هشدارهای هواشناسی و زمین‌شناسی؛
حالا که متن‌های کوبنده با ترکیب مسئول و خائن و خارج و نوروز و ایران لایک می‌خورد، لایک آدم‌های غمگین و عصبانی و ترسیده؛
من، از محضر همه‌ قضات، دادستان‌ها، اعضای هیات منصفه و متهم‌ها؛ که ماییم، برای لحظه‌ای، هر چند کوتاه، تقاضای تنفس می‌کنم.
و می‌خواهم در این لحظات کم، از قاب دلبرانه‌ای بگویم از مردمان شیراز که همه‌شان عصای موسا را داشته‌اند انگار. و آنچه ما در میان آن تصاویر غمگین می‌بینیم حضور پیامبرانی است که منزل‌ و آرام رایگان می‌دهند با غذا و مهربانی به هر آن کس که راهی برای رفتن و گذشتن و آمدن ندارد.
سیل، خواهد نشست روزی. غم‌، شسته خواهد شد از صورت مردمان من. خورشید به نهایت گرمی خواهد تابید بر این خاک نم‌زده. و مهربانی است که می‌ماند، همان‌طور که همیشه...
این چند کلمه‌، برای سپاس از مردمانی است که #حافظ و #سعدی و شوریده و #کوروش بر بستر آن‌ها به آسودگی خفته‌اند. آنانی که از خروش‌ موج‌های ترساننده، شراب ناب ساخته‌اند و از شهر روی آب، میکده‌ای.
و سلام خدا بر زیبایی مردم شیراز و برکاته...

#مرتضی_برزگر
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
دیوانه‌ای بر ساحل نشسته بود و در آب دریا، ماست می‌ریخت و با قاشقی چوبی هم میزد.
پرسیدند چه می‌کنی؟
گفت دوغ می‌سازم. خندیدند. خندید. گفتند اینطور که دوغ نمی‌شود. گفت می‌دانم ولی اگر بشود، چه دوغی می‌شود...
و این رسمِ همه دیوانه‌هاست. نشسته بر ساحل دریای دوست داشتنِ کسی. قاشق قاشق ماستِ محبت می‌ریزند به شوراب داشتنش. که این دوغِ وصال اگر حاصل آید، چه مبارک شرابی می‌شود؛ سکر آور و راستی افزا.
لابد که خدا پیامبری خواهد فرستاد مهربان. برای همه دیوانه‌هایی که ماییم. آیه‌ها را یک به یک می‌خواند به صوت داوودی‌اش. که ماستهایتان را کیسه کنید ای خفتگانِ آغوش خیال و ای فریب خوردگان سرابِ رسیدن.

عشق در نرسیدن است.

#مرتضی_برزگر
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@Oldkingofebrighestan
"بابا محسن" معتقد بود که من باید توی همه چیز اول باشم! معدلم بیست باشد، نفر نخست مسابقات قرآن شوم، رتبه کنکور خوبی بیاورم و کلی قانون دیگر...
با اینحال، وقتی آتاری بازی می‌کردیم، هیچ دلش نمی‌خواست او را ببرم و مرتب جر می‌زد. سیم دسته‌ام را می‌کشید. وسط بازی می‌گفت برایش آب بیاورم و توی آن فاصله، چهارتا گل می‌زد. یا می‌گفت آداپتور داغ کرده و دستگاه را خاموش می‌کرد. اما هر جایی به جز اینجا، کوچکترین اشتباهی را ازم نمی‌پذیرفت.
مثلن، یک‌بار دینی را شده بودم ده ؛ برای اینکه به معلممان گفته بودم خدا اینطور که شما می‌گویی نیست و او، گوشم را پیچاند و گفت چه غلطا...
من هم توی برگه به همه سوال‌ها، درست پاسخ دادم؛ اما زیرش نوشتم تمام این جواب‌ها، غلط اندر غلط است.
البته آن لحظه به این فکر نمی‌کردم که بابا جلوی پرستاری که کله‌ام را باند می‌بست، بگوید «جرات داری، یه بار دیگه کمتر از بیست بگیر، اون موقع باید سرتو رو گردنت بخیه کنی.»
همین شد که تمام زندگی، من تشنه‌ برنده شدن بودم. اما راستش، یک وقت‌هایی، دلم می‌خواست بگویم "نمی‌توانم".
حسابی که بزرگ شدم، یک‌بار به بابا این را گفتم. پرسید «چرا نگفتی؟» گفتم «بخاطر شما.» گفت «آخه پاریکال، من که نمی‌توانستم به بچه‌ام بگم "برو خاک بر سر شو" که. می‌شد؟ این همه زدم زیر بازی. عقل داشتی، می‌فهمیدی»
دیشب که داشتم #خندوانه می‌دیدم و یکی از کمدین‌ها، وسط اجرا گفت "نمی‌توانم"، همه این حرف‌ها پرید توی خیالم. اینکه آدم باید در زمان مناسب شجاعت این را داشته باشد که بگوید تسلیمم. نمی‌توانم. تهش همین بود. برایش مهم نباشد که چند میلیون نفر بغضش را تماشا می‌کنند. بزند زیر همه قواعد بازی. با وجود این، ته دلش باور داشته باشد که روزی همه چیز را درست می‌کند.
من گمان می‌کنم که استندآپ نیمه‌کاره‌‌ وحید، یکی از بهترین برنامه‌های تاریخ تلویزیون بود و می‌خواهم به تمام کسانی که جایی مسئولیتی دارند، توصیه ‌کنم که بارها این اجرا را ببینند و به این فکر کنند که شاید لازم نباشد همه زمان قانونی مسئولیتشان را بگذرانند. به‌جاش، کمی منصف باشند، با خودشان و صادق با مردم، با اندکی مهربانی و شاید لبخند تلخی زل بزنند توی چشمهامان و بگویند نمی‌شود... یا نشد... یا کار ما نیست... جبران می‌کنیم. ببخشید...

آن وقت شک ندارم که صدای مردم را از همین دور دور، از همین فاصله طولانی میان ما و آنها خواهند شنید که می‌گویند:
خدا ببخشد. حالا غصه نخورید. با هم درستش می‌کنیم.

#مرتضی_برزگر
@Oldkingofebrighestan
اصل سرماخوردگی این‌ست که بابای آدم اول بگیرد و به مامان بگوید: «یه سوپی چیزی بار بذار»
بعد بروند توی اتاق کوچکه، همدیگر را ماچ کنند. سرما را بدهد به مامان. مامانِ آدم، نارنگی پوست بکند با آن دست‌های نرمش، هی فینش را بکشد بالا، هی دستمال را فرو کند زیر بینی بامزه‌اش و بگوید آن طرف‌تر بشین که نگیری. بعد تو خودت را بچسبانی بهش و دعا کنی که میکروبه از لای پره‌های نارنگی بنشیند توی تنت.
که دکتر برایت مرخصی بنویسد و له شوی زیر چهارتا پتو و هی عرق بگذاری. آن وقت بابا را ببینی که بالای سرت، مثل مرغ سَرکَنده راه می‌رود و بشنوی که همه دخلش را نذر، امام‌زاده می‌کند برای شفایت!
تو هم آن وسط الکی ادای توهمی‌ها را در بیاوری و حرف‌های نصفه بزنی و کیف کنی از سردی حوله‌های خیس روی پا و پیشانیت و آرام آرام بفهمی که هُرمِ تنت دارد کم می‌شود.
آن وقت، اگر فردایش با کلاهِ بافتی و شال‌گردن و کاپشن پفی، رفتی مدرسه و مجید چارچشم ازت پرسید: «چرا دیروز غیبت کردی؟»
از شلغم‌هایی تعریف کنی که مامانت برایت پخته و نمک پاشیده‌ای و پوستش را با نوک چنگال برداشته‌ای و انقدر نرم بوده که توی دهانت آب شده. یا از قابلمه آب جوشِ روی گاز بگویی که تویش سرکه ریخته‌اند تا حسابی بخارش را نفس بکشی. عین دکترها ژست بگیری و بگویی بُخور، آب‌ریزش را بند می‌آورد و نگاه کنی به دهانِ بازِ مجید که لابد دارد توی دلش آرزو می‌کند ای‌کاش جای تو مریض شده بود...
نه اینطور که صاف‌صاف راه بروی توی خیابان، برسی خانه ببینی ته گلویت می‌خارد. شب نشده شروع کنی به آب‌ریزش و دستمال کاغذی را بگذاری کنارت و مرتب آب نمک قرقره کنی و آدولت‌کُلد را چهارساعت یک‌بار قورت بدهی و خواب‌های "هَچَل هفت" ببینی که یکبار داری از دست دزدها فرار می‌کنی و دفعه بعد از پلیس‌ها و رفیق‌ها و آدم‌ها و هرکه می‌شناسی.
نصف شب هم هی از خواب بپری و ببینی یک سوراخ بینی‌ات، شُره می‌کند و آن یکی کیپِ کیپ است و سرفه‌های خشک می‌کنی و تازه بفهمی دیگر مامان‌بزرگ هم نیست که دانه‌های بِه را بریزد توی آب، بگذارد لرد بیندازد که توی دهانت نگه داری و آقاجونی هم نباشد که تا صبح چهل بار شلوارِ بیرون بپوشد و تو قبول نکنی بروی دکتر و شلوارش را در بیاورد و بگوید: «شماها همتون مثل هم لجبازید» و دوباره خوابش نبرد از غصه.

ولله که این یک سرماخوردگی ساده نیست آقای دکتر...
طاعون است. طاعون دلتنگی...

#مرتضی_برزگر
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
شاه فرتوت ابریقستان
من تصور ميكنم بهترين تعریفی كه ميتوان از انسان ارائه كرد اين است: انسان عبارتست از موجودی كه به همه چيز عادت می‌کند. #داستايوفسكى #شاه_فرتوت_ابریقستان @oldkingofebrighestan
عادت نيس كه !
ما كنار ميآيم !
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan
😔😔😔😔😔😔😔

بله، آقای داستایوفسکی!

انسان به همه چیز عادت می کند. مثلا خود من، قبل‌تر که "بابامحسن" زنده بود، مرتب می‌نشستم و به مرگش فکر می‌کردم. به روزی که دیگر نباشد. به روزی که وقتی تلفن می‌زنم بهش، جواب ندهد «بَــــه، آقا مرتضا.»
به روزی که مجبور شوم بروم بالای سنگ قبرش، فاتحه بخوانم که حرفش درست نیاید که می‌گفت «اگه من بمیرم، هیچ کی نمی‌آد سر بزنه بهم.»

بعد می‌نشستم و زار زار گریه می کردم. راستش را بخواهی، یک وقت‌هایی خودم را هم می‌زدم. موهام را می‌کشیدم و بلند بلند هق می‌زدم. هیچ فکر نمی کردم روزی بتوانم پشت جنازه اش راه بروم. هیچ فکرش را نمی کردم یک روز بتوانم این چیزها را بنویسم. بارها به خودم می‌گفتم بعد از بابامحسن، اونقدر غذا نمی خورم که بمیرم. اما خوردم. زهرمارم باشد، اما کباب بعد از خاکسپاری رو هم کوفت کردم!

بله، آقای #داستایوفسکی!
فرموده‌اید انسان عبارت است از موجودی که به همه چیز عادت می کند.
خوب که فکرش را می‌کنم می‌بینم همه ما، یک جوری با قضیه کنار آمده‌ایم. یادم می‌آید دختری که دوستم داشت می‌گفت یک لحظه هم نمی‌تواند بدون من زندگی کند. هفته بعد از جداییمان، رفت شمال و بعد ترکیه و چهارماه بعد از اون عروسی کرد و حالا پسری داره با موهای فرفری و عینکِ دور رنگی.
عادت کرد به نبودنم.
عادت کرد به نوازش موهایش بدست دیگری.
عادت کرد به بوی تنش.
به دست هایش.
به خنده هایش.

بله، آقای #داستایوفسکی!
ما به همه چیز عادت می‌کنیم. به فقدان معشوق و محبوب و عزیزکرده ها، به زمین خوردن‌های پی در پی، به آخرالزمانی که با رفتن دلبرانمان، رخ می‌دهد.
اما، ما همان آدم‌های پیش از این نخواهیم بود. چیزی از خودمان را جا خواهیم گذاشت. چیزی که همیشه فقدانش را احساس می کنیم. شاید برای همین است که با هر بویی، خاطره‌ای، آهنگی، مثل ساختمانی فرسوده، آوار می شویم و مژه‌هایمان نم می‌شود و لب‌هایمان شور و گونه‌هایمان گُلی.

نه، آقای داستایوفسکی!
راستش ما عادت نکرده ایم به چیزی. راستش ما دیگر، آن آدم‌های پیش از این نیستیم، کسی دیگریم!
کسی که خودمان هم نمی شناسیمش. کسی که می‌تواند با این همه درد کنار بیاید.
حالا شاید لازم باشد برداشت دوباره‌تان را از انسان بگویید. لابد اینطور که
«انسان موجودی است که در آستانه فروپاشی ، زاییده می‌شود. هر بار از بطنی، هر بار بگونه ای!!!»

#مرتضی_برزگر
#شاه_فرتوت_ابریقستان
@oldkingofebrighestan