بیداد میکند هجوم سکوت بر گوش آرزو بغضی فرو خفته میان جریانی از اشک در تلاطمی بزرگ میان من و سطرهایی کوچک بیدار شده تا کلمات در سرم ناله کنند و در تنهاییِ تنها لانهی باران چشمانم را بپوشاند حالا ریشهی شعرم به خاک افتاده و پوستم شعله میکشد بر خاکستر خواستن و نتواستن...
خاکسترِ آسمانِ نگاه هم راه است با بغضِ دل میشکند نور چشم را هفترنگ میشوم دل شورهام میبافد یکی رو یکی زیر شالگردنِ رویا را بر گردنهی دیدار ... با رعد صدایت هجا به هجا مرا بخوان «مَر.....یَم»
به لحن آبِ رفته از جوی از چشم افتادی! خیال نکن بر این برهوت بیهودگی سیلاب عزلت نشینی مینوازم بر آیین آزادی همسفر صدای باد در مَــدٌ واژهها خبر خوش را بر ماهی و دریا میبرم و ترانهی من شاعر تنهاییام را با اطلس و ماه لب میزنم
خاکسترِ آسمانِ نگاه هم راه است با بغضِ دل میشکند نور چشم را هفترنگ میشوم دل شورهام میبافد یکی رو یکی زیر شالگردنِ رویا بر گردنهی دیدار ... با رعد صدایت هجا به هجا مرا بخوان «مَر.....یَم»