یه روز که رفته بودم پیش دختر عمهی سم! و اونجا شروع همه چیز بود...
سالنامه ای که توی مدرسه جا گذاشته بودم رو بهم داد...
صفحهی آخرش نوشته بود سم قول بده هیچ وقت فراموشم نکنی :)
همون لحظه تصمیم گرفتم که برم و یادگاری هاش رو که گذاشته بودم بیرون در بردارم...