Смотреть в Telegram
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت عمری از گندم نخورد و خوشه خوشه جمع کرد عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت: "یاری اندر کس نمی بینم..." غزل را گریه کرد تا به خود آمد، دلش از دوست دارانش گرفت پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکرکرد؛ خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت چند گامی دور شد..اما دلش جا مانده بود برنگشت و مانده ی جان را به دندانش گرفت! داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت که "محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت" #عبدالمهدی_نوری https://t.center/nouripoem
Telegram Center
Telegram Center
Канал