#بسیار_زیبا👌روزی
#لقمان با
#کشتی #سفر میکرد،
#تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند.
#غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از
#دریا میترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را
#آرام کنند اما
#توضیح و
#منطق راه به جایی نمیبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دستوپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت
این
#حکایت بسیاری از انسانها است... بسیاری قدر هیچکدام از
#نعمت هایشان را نمیدانند و فقط
#شکایت میکنند... و تنها وقتی با
#مشکل ی
#واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر
#خوشبخت بودند...