هست شب یک شبِ دم کرده و خاک رنگِ رخ باخته است 🌑 باد، نو باوه ی ابر از بر کوه سوی من تاخته است 🌑 هست شب همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا، هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را 🌑 با تنش گرم بیابان دراز مرده را ماند در گورش تنگ با دل سوخته ی من ماند به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب! هست شب آری، شب