یه کوهی بود، از ئی کوه بلند بلندا. کوهه اسمش عذرا بود. یه کوه بلندی بود تا خود آسمون. اسم بچه ش هم عفرا بود.
عذرا و بچه ش از صبح تا شب با هم بودن. ابرایه نگاه می کردن که از روشون رد می شدن. قلقلکشون می اومد. می خندیدن. رودخونه ها ازشون پایین می رفتن. عقابا می اومدن روشون خونه می ساختن. عفرا شبا سرشه می ذاشت رو شونه ی مادرش و می خوابید.
بعد رعد و برق اومد.
یه دیوی بود، عاشق عفرا بود. اسمش عمران بود. یه بار که سر عذرا رفته بود تو ابرا، عمران یه رعد و برق بزرگ زد. عفرایه دزدید و برد یه جای دور. خیلی دور. دیگه صداش هم نمی اومد.
مادرش گریه کرد.
ئی قد گریه کرد تا دیگه هیچ ابری نیومد بالاسرش. بعد دیگه بارون نیومد. آب رودخونه ها تموم شد. زمینا خشک شدن. درختا، نخلا. دیگه هیچی نبود آدما بخورن. آدما همه مردن. خدا عصبانی شد. با یه صدای بلندی عمرانه صدا زد تا بیاد. گفت عمران، عمران، عفرایه بده مادرش. عمران گفت اگه ازم بگیریش از صبح تا شب رعد و برق می زنم که زمین همش بسوزه. خدا گفت اصلا نصف سال برا تو، نصف سال برا مادرش. عمران قبول کرد. عفرایه فرستاد بیاد. صدای پاش که اومد عذرا دیگه گریه نکرد. عفرا که رسید به مادرش ابرا دوباره اومدن بالاسرشون. بارون اومد. آب اومد تو رودخونه ها. درختا سبز شدن. عید شد. بهار شد. از او به بعد هر سال بهار و تابستون عفرا پیش مادرشه، پاییز دوباره می ره پیش عمران. هر وقت که عفرا می ره عذرا دوباره گریه می کنه. ابرا می رن. زمینا خشک می شن. هوا سرد می شه. بهار که عفرا می آد دوباره همه جا سبز می شه.
⏰ #یک_دقیقه_مطالعه📚 #هرس✏️ #نسیم_مرعشی@nevisandbdonya