ما عشق را نشناختیم
و عشق ورزیدیم.
ما در کتابها بیهوده پرسه زدیم،
هیچ نفهمیدیم.
کلمات را چون سقز، بیهوده سق زدیم،
هیچ نفهمیدیم.
ما شیشههای عینکمان را قطور میکردیم
ما ناشناخته چه کارها که نکردیم با ذهن و با کلام
چرا که اول کلام بود
آینده را به کودکان سر کوی باختیم
و در میان موج کلام اسب تاختیم
در دریا «کنت مونت کریستو» شدیم
در خشکی «پاردایانها».
برخی کتابها چیزی نداشت بفهمیم
برخی چیز داشت و ما نفهمیدیم.
نفهمیدیم
هنگام عاشقی، انسان چرا با کتاب،
همآغوش میشود.
آیا کتاب مسکن این بیماری خطرناک است
یا اینکه ناقل آن؟
کتاب، این اعتیاد زمینگیر!
در چهاردهسالگی با حافظ آشنا بودم
آن روزها که درک نمیکردمش
دیوانهوار میسوختم میان کوچهباغ غزلهایش
امروز بالشی است، و گهگاه تفألی
به خواندن «نینامۀ» «مولا» معتادم
با خواندنش احساس میکنم «نوستالژی» چیست
و میکرب آن را در گاهوارۀ من کشت کردهاند.
«صادق» هفده بیت اول آن را
از «سمفونی پنج» «بتهون» بزرگتر دانست.
«صادق» خلفترین فرزند عشق بود
و به دیوار قرن بستۀ تاریک، پنجرهای باز کرد
تا آفتاب بتابد.
و «نیما» یادش بخیر
دست مرا گرفت و به کهکشان معرفیام کرد!
کتابهایی هست که به خواندنش نمیارزد
کتابهایی هست که باید از بر کرد
«بیکن» فیلسوف دزد انگلیسی گفتهست:
بعضی کتابها را باید چشید
و برخی را
باید با حملۀ حریصانهای بلعید.
تنها کتابهای نادری هستند که باید خوب،
آنها را جوید و هضم کرد!
آری کتابهایی هست،
که باید همیشه خواند چو «حافظ» و «مولوی».
کتابهایی هست که باید
با خود به قعر آینه برد چون «بوف کور»
اما کتابی نیست که بتوان آن را سوزاند!
مگر که «اسکندر» باشی
یا...
#نصرت_رحمانی#شعر #سالمرگ@nevisandbdonya