تصور میکنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم میکنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش مینشینم و از روی اضطراب سر جایم وول میخورم خردهچوب در بدنم فرو میرود. بعد پروردگار با لبخند میآید سراغم و میگوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کردهای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول دادی یا با خسّت، ولی این شرح دقیقهبهدقیقهی زندگی تو روی زمین است. بعد یک کاغذ به طول ۱۰ هزار کیلومتر دستم میدهد و میگوید بخوان و دربارهی زندگیات توضیح بده. مال من این است:
چهاردهم ژوئن
۹ صبح بیدار شد.
۹:۰۱ دراز روی تخت، خیره به سقف.
۹:۰۲ دراز روی تخت، خیره به سقف.
۹:۰۳ دراز روی تخت، خیره به سقف.
۹:۰۴ دراز روی تخت، خیره به سقف.
۹:۰۵ دراز روی تخت، خیره به سقف.
۹:۰۶ دراز روی تخت، خیره به سقف.
۹:۰۷ دراز روی تخت، خیره به سقف.
۹:۰۸ غلت زد روی دندهی چپ.
۹:۰۹ دراز روی تخت، خیره به دیوار.
۹:۱۰ دراز روی تخت، خیره به دیوار.
۹:۱۱ دراز روی تخت، خیره به دیوار.
۹:۱۲ دراز روی تخت، خیره به دیوار.
۹:۱۳ دراز روی تخت، خیره به دیوار.
۹:۱۴ دراز روی تخت، خیره به دیوار.
۹:۱۵ بالش را دولا کرد نشست تا از پنجره بیرون را نگاه کند.
۹:۱۶ نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.
۹:۱۷ نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.
۹:۱۸ نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.
۹:۱۹ نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.
بعد خداوند میگوید زندگی هدیهای بود که ارزانیات کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم میکند.
📖 #جزء_از_کل✍🏻 #استیو_تولتز@nevisandbdonya