✅صافی گلپایگانی و آنچه به جا گذاشت
✍️مهدی خلجی
لطفالله صافی گلپایگانی بیش از یک قرن عمر کرد، و پشت سر میراثی از قشریّت، تعصّب و ظاهرپرستیِ دینی به جا گذاشت. او نمایندهی برجستهی اسلامِ شریعتمداری بود، که هم با هرگونه تأویل معنوی و تفسیر عارفانهی دین سرستیز داشت، هم با هر برداشت متفاوت و خلاف مذهب مختار از آن.
صافی داماد آیت الله محمدرضا گلپایگانی بود، که چه بسا بیش از نیم قرن ردای مرجعیت به تن داشت. بیت گلپایگانی خانهی «ولایی»گری و نامداراگری دینی شناخته میشد: نه روشنفکران، که حتّی روحانیان امروزیمآب هم بدان راهی نداشتند. کسانی چون محمد حسینی بهشتی را در آن خانه کمونیست میخواندند، و روحانیانی مانند
#مرتضی_مطهری را به خاطر گفتههایش در «حماسهی حسینی» بدعتگذار تلقّی میکردند، و نعمت اللّه صالحی نجفآبادی را به سبب نوشتن «شهید جاوید» طعن و لعن میفرستادند. اسلامِ قوم و قبیلهی صافی، باریکهراهی تنگ و باریک در تاریکی مینماید، که هر کسی را پروانه و پروای گذر از آن نیست.
در عوض، با چنین شریعتمداری از دنیاداری کم نمیگذشتند. صافی، مانند دیگر خاندان و خویشان گلپایگانی، بیشتر عمر خود را در تنعّمِ اشرافیّتی حوزوی گذراند. خودِ گلپایگانی سخت دنیادوست بود، و زیر عبای توری گرانبهای خود هیکلی سرشار از هوا و هوسِ قدرت و مکنت را میپوشاند.
گلپایگانی، تا وقتی زنده بود، تابستان هر سال، با کاروانی از پیوستگان و وابستگان خود راهی مشهد میشد، و گریزان از گرمای نفسگیر قم، یکی دو ماهی را در آن شهر اقامت میکرد. یک بار، همین اواخر، که از قضا من هم به همراه خانواده به مشهد رفته بودم، شبی پدرم خواست به احوالپرسیِ گلپایگانی برود. من هم تقاضا کردم همراه او بروم.
وارد عمارت بزرگِ شاهانهای شدیم که مقلّدان و مریدان مشهدی در اختیار او گذاشته بودند. پسر کوچک او ما را به سمت ایوانِ عمارت راهنمایی کرد. نسیمی خنک میوزید و نشستن در فضای آزاد را مطبوع میکرد. گلپایگانی در انتهای ایوان نشسته، به مخدّهها تکیه داده، و ملحفهای سفید روی پای خود انداخته بود، و بدون عبا، و با عمّامهای کوچک و مختصر که بر سر میبست، پنداری تازه از نماز و تعقیبات فارغ شده بود. جز من و پدرم، یکی همین صافی گلپایگانی کنارش نشسته بود، و دیگری آخوندی منبری، که ناماش از یادم گریخته است. بعد از احوالپرسیهای متعارف، شیخِ منبری دنبالهی قصّهای را که پیش از ما شروع به گفتن کرده بود گرفت؛ خاطرهای که به تبلیغ دینی او پیش از انقلاب برمیگشت. به اینجا رسید که «بله، در آن زمان من مرجعیت آقای
#خمینی را تبلیغ میکردم.» گلپایگانیِ مرجع، بیدرنگ سخناش را برید و با لحنی اربابوار، و در عین حال، سخت شبانی، پرسید «مگر ما چه چیزمان بود که تبلیغ ما را نمیکردید؟ «که از شرم رنگ از رخ راوی قصّه پرید، و چند لحظه زباناش بند آمد جواب آقا را چه بدهد.
«مگر ما چه چیزمان بود که تبلیغ ما را نمیکردید؟» این حرف گلپایگانی که به شکل برهنه و زمختی شیفتگی به قدرت و شهوتِ دنیاطلبی او را عیان میکرد، مرا عمیقاً تکان داد، و هرگز از یادم نرفت. پس از آن، هیچ نتوانستم پشت امضاهای «الاحقر» مراجع، یا دعوی عدالت و جلوهی زهد آنها جز میلِ مشتعل به بسط اقتدار، و صید عوام و کسب عیش اینجهانی چیزی ببینم.
🔗متن کامل در لینک زیر:
https://tinyurl.com/m8ccpu98یا کلیک روی INSTANT VIEW
http://www.nedayeazadi.net/1400/11/38220🆔@sitenedayeazadi