✅ گذریبراحوالوآثار»تاثيرتبريزی«
✍ #خدابخش_صفادلمنتشرشده در صفحه
#باغ_ابریشم روزنامه
#نقدحال شماره ۱۷۳۴ شنبه ۱۹ آبانماه ۱۴۰۳
ميرزا محسن تاثير تبريزي در سال 1060 مهشيدي برابر با 1029 خورشيدي در اصفهان زاده شد. از شاعران پارسيگوي سدهي يازدهم هجري خورشيدي است. در روزگار شاهعباس بزرگ خانوادهي او از تبريز به اصفهان کوچانده شده است.
سال زاده شدن شاعر، به گزارش تذکرهنويسان و نيز از روي ماده تاريخي که در افتادن يکي از دندنهايش گفته، سال 1060 هجري مهشيدي بوده است:
در پنجه و پنج عمر در باختني
يک گوهرم افتاد و نشد ساختني
تاريخِ به جا خالي دندان، آمد
انداختمي يکي ز انداختني
واژهي »انداختني« به حساب ابجد 1116 است که اگر يکي از آن انداخته شود 1115 ميماند. چون شاعر در اين هنگام 55 ساله بوده پس تولد او به 1060 ميرسد.
تاثير تبريزي، از شاعران و کارگزاران صفويان در زمان شاهسليمان و شاهسلطان حسين است. از سوي فرمانروايي صفويه، کار ديواني داشته است. در آغاز انجام کارهاي حسابداري و امور مالي به او داده شده و سپس به سمت وزارت يزد، پيشکار دارايي، گماشته شده بود.
بيشتر زندگي او در اصفهان و يزد سپري شده و اين انگيزهاي شده که برخي از تذکرهنويسان از آن ميان»صاحب تاريخ يزد« و »سخنوران يزد« او را »يزدي« دانستهاند.
در جواني با صائب تبريزي، همنشين بوده و با او مناظره و مشاعره داشته است. حزين لاهيجي از ديگر همنشينان تاثير بوده است. تاثير تبريزي به زبان فارسي و تركي شعر ميسرود، ميگويند ديوان ترکي تاثير گم شده و چند قطعه شعر ترکي از ديوان او اکنون بهجا مانده است.
غزلهاي تاثير، درونمايههاي ديني، عرفاني، اخلاقي، اجتماعي و عشقي دارند. او در غزل بيش از همه به همشهري و همزبان خود، صائب نگريسته است:
حاذقِ نبض سخن در همهي عالم نيست
به جز از صائب و تاثير که از تبريزند
و در سخن، تنها صائب را بر خود برتري داده و خود را با وي سنجيده است.
تاثير تبريزي، در سال 1098 هجري خورشيدي برابر با 1131 مهشيدي در اصفهان درگذشت.
شعر1
ز مرگ اهل دل، صد رخنه در کارِ جهان افتد
گريبان بهر مجنون پاره است از جاده صحرا را
مرا از فطرت خورشيد تابان، اين پسند آمد
که با يک چشم مي بيند بزرگ و خُردِ دنيا را
مرا از طرّهي دستار، روشن گشت اين معني
که در دنبال ميباشد گشادي بستگيها را
خداجو، هر که باشد، لب ز قيل و قال ميبندد
نميباشد، دِرايي، کاروانِ راه دريا را
تپيدنهاي دل، ما را به جانان ميشود رهبر
بهجز طوفان، نباشد ناخدايي کشتيِ ما را!
دل عشّاق از فردوس هم »تاثير« نگشايد
به جز معشوق، نتواند گشودن اين معما را
شعر2
نيست هر بالانشين از علم و دانش کامياب
از خط و مضمون، نباشد بهره در جلد کتاب
خام دستي لازمِ روشن گهر افتاده است
نان خود را ميخورد در سفرهي ماه، آفتاب
ربط روشن طلعتان با يکدگر درگير نيست
جمع در يکجا نگردد آفتاب و ماهتاب
هر که را روزي به قدر همت او دادهاند
استخوان صبح ميخواهد هماي آفتاب
هيچ غافل بي تَعَب آگاه نتواند شدن
بي کش و واکش نباشد هر که برخيزد ز خواب
شعر3
ز دشمن هم، نشانِ دوست، وحدتپيشه ميبيند
همانا باشد از آدم، الف در سينه گندم را
خيابان پايمال از وسعت خلق است در گلشن
مده، زنهار! بر خود تا تواني راه مردم را
نيابد سِفله دستي، تا شريفي در ميان باشد
رواج کار باشد وقت بي آبي تيمم را
به سنگ پا، دَني از تنگ چشمي، سخت ميماند
که ميبوسد براي چرکِ دنيا پاي مردم را
شعر4
سپهر اگر ستمي ميکند، به خود بشکن
ز تنگناي قفس، فيض آشيان درياب
حيات خضر، در آميزشِ عزيزان است
موافقان به طلب، عمر جاودان درياب
بصيرتي اگرت هست دل به هيچ مبند
که زندگيِ تو، پُر بي بقاست، همچو حباب
مدارِ چرخِ دور و بر نِفاق ميگردد
دو صفحه نيست موافق به هم ز هيچ کتاب
پيِ زوال بود نعل ظلم در آتش
هدف نديده کسي جز فنا ز تير شهاب
در آتش است ستمپيشه از شرارت نفس
رود به سيخ، همانها که ميرود به کباب
جهان ز پرتوِ حق، روشن است و حق مستور
چو آفتاب که پنهان بود به زير سحاب
ز خاکساريِ دل، گشت خود نما »تاثير«
سکندر آينه بگرفت و خضر کوزهي آب
@naghdehall