قابیل و هابیل بعد از مرگ هابیل به هم رسیدند. داشتند از میان صحرا می گذشتند و همدیگر را از دور شناختند، چون هر دوشان خیلی قدبلند بودند. دو برادر روی زمین نشستند، آتش درست کردند و غذایی خوردند. هر دو ساکت نشستند، همانطور که آدم های خسته وقتی تاریکی فرا می رسد، ساکت می شوند. ستاره ای در آسمان درخشید، با این که هنوز اسمی به آن داده نشده بود. در نور آتش، قابیل بر پیشانی هابیل جای زخم سنگ را دید؛ لقمه نانی را که می خواست به دهان ببرد، انداخت و از برادرش طلب بخشایش کرد.
هابیل جواب داد:« این تو بودی که مرا کشتی یا من تو را کشتم؟ دیگر به خاطر نمی آورم؛ فعلاً که در این جا با هم هستیم، درست مثل سابق.»
قابیل گفت:« اکنون می دانم که واقعاً مرا بخشیده ای، زیرا فراموش کردن،بخشیدن است. من هم سعی می کنم فراموش کنم.»
هابیل به آرامی گفت:« آری، تا وقتی پشیمانی باقی است، گناه هم باقی می ماند.»
( در ستایش تاریکی | نویسنده: خورخه لوئیس بورخس | ترجمه: مانی صالحی علامه؛ انتشارات کتاب پارسه)
https://t.center/myanmayegi
+نقاشی: "پشیمانی”
نقاش: بیل اون