Смотреть в Telegram
-𝙲𝚑𝚎𝚛𝚛𝚢 𝚌𝚊𝚔𝚎-
•داستان آرتور

پارت چهارم



مشت‌هایش قفسه سینه‌ام را رها کرد. اشک‌هایش روی گونه‌اش فرود آمدند و  کف دو دستش را روی صورتش گذاشت.
هق هق کرد: «تو...چطور تونستی بهم....دروغ بگی؟ چطور دلت اومد امید واهی بهم بدی؟ تو یه دروغ‌گوی نامردی! تو من رو این همه مدت به برگشتن آرتورم امیدوار کردی. حالا...حالا با افتخار بهم می‌گی دروغ گفتم؟!»
از اتاق بیرون رفتم. پله های مارپیچ را پشت سر گذاشتم و بدون توجه به صدا زدن‌های ماریا از خانه بیرون رفتم. پاهایم برخلاف مدتی قبل که یاری‌ام نمی‌کردند، حالا به سرعت حرکت می‌کردند تا شاید بتوانند من را از گناهم دور کنند.گناهی که جانم را می‌سوزاند
فکر به این که کاری کردم حالش بدتر شود، جانم را می‌سوزاند. عذابش مثل ابر سیاهی بود که هیولا‌وار ذره‌ذره وجودم را می‌بلعید. وقتی که کامل می‌بلعیدم، در سیاهی‌اش غرق می‌شوم؛ و رعد و برقش هر لحظه تا میان وجودم نفوذ می‌کند و نیشم می‌زند.
اگر از اهالی آنجا بپرسید، حتما می‌گویند جوانی دیوانه‌وار راه می‌رفت و انگار که هیولایی به جانش افتاده باشد، با هر قدم خودش را چنگ می‌زد و فریاد‌های دردناکی می‌کشید.
وقتی به خودم آمدم، خورشید در حال غروب بود و نور نارنجی کم سویش به گندم‌های مزرعه‌ای می‌تابید که در میانش ایستاده بودم. کتم را گم کرده بودم و تمام دکمه های پیرهنم باز بودند. پاهایم زخم شده بود و درد می‌کرد. بیخیال گشتن دنبال کتم شدم و فقط به امید این‌که سوار ماشینم شوم و به خانه منفورم، هزاران کیلومتر آن طرف‌تر بروم، شاید که این عذاب دست از سرم بردارد -که البته فکر اشتباهی بود- کل مسیر را برگشتم.
جلوی در عمارت رسیدم. قبل از اینکه به سمت ماشینم بروم، کت کرم رنگ روی چمن‌ها، چشمک زد. خم شدم و برداشتمش؛ اما این‌بار توسط ماریا شکار شدم. در ساختمان را باز کرد و صدایم زد. برخلاف میل و تمام تلاشم مجبورم کرد که آن شب را در عمارت بمانم. حتی وقتی سعی کردم فرار کنم در یک لحظه پشت سرم بود و دستم را گرفت و کشان کشان برد. فکرنمی‌کردم زنی به خپلی او همچین سرعتی داشته باشد.
ماریا بدترین کار را کرد؛ اتاقی را که دقیقا کنار اتاق مارگارت بود را به من داد. ترس و عذاب وجدانم چندین برابر شد. ساعت‌ها به سقف زل زده بودم و به گذر زندگی‌ام بعد از این روزها فکرمی‌کردم؛ به زندگی بدون مارگارت! فکرمی‌کردم که همان اولین لحظه‌ای که به خانه‌ام برسم، تلفن را از پنجره به بیرون پرت می‌کنم. شاید جایش قفسه کتاب غول‌پیکر دیگری به خانه‌ام اضافه کنم؛ قطعا زندگی‌ام منفور تر از همیشه خواهد بود. به ده‌ها سال بعد فکرمی‌کنم؛ پیرمردی منفور و بداخلاق شده‌ام که عشقش را با خودخواهی از دست داد، پیرمردی که روز‌هایش را با سرکشی به کارخانه‌هایش سپری می‌کند و شب‌ها در کتاب ها غرق می‌شود و مدام به عشق از دست رفته‌اش فکرمی‌کند.درنهایت، بعد از سالیان سال عذاب کشیدن، یک شب غرق در تنهایی‌اش می‌میرد و روزهای بعد جنازه‌اش را که بوی گند گرفته را از خانه‌اش بیرون می‌کشند. قبرم برخلاف اموال زیادی که داشتم ساده و غریبانه است و از همان ابتدا گمنام می‌ماند و حتی یک نفر هم گذرش به آن نمی‌افتد.
افکارم را داخل اتاق زندانی کردم و خودم را به بیرون از عمارت رساندم. باد سرد مثل شلاق به صورتم می‌خورد. روی چمن‌ها نشستم. این‌بار افکار جدیدی یقه‌ام را گرفت؛ اگر از همان روز اول حقیقت را گفته بودم، چه می‌شد؟ شانسی داشتم که بازهم مارگارت را داشته باشم؟ اصلا دختری که بخاطر عشقش به چنین روزی افتاده بود، دوباره می‌توانست عاشق شود؟ یا حتی می‌توانست به عشق اعتماد کند؟
چمن ها خش خش کردند و آمدن کسی را نوید دادند. می‌دانستم ماریا است؛ برنگشتم تا نگاه کنم؛ اما نشستن چشم نحیفی کنارم باعث شد چشمانم را به طرفش بکشانم. بادیدنش نفسم بند آمد؛ دستم را به سمت یقه‌ام بردم و سعی کردم با فاصله دادنش از گردنم،گلویم را مجبور کنم راهی برای نفس کشیدن باز کند.
در افق پیش رویش غرق شده بود. صدایش پر از غم و آرام بود: «چرا؟...چرا بهم دروغ گفتی.»
دستم را در موهایم فرو بردم. کلمات به ترتیب در مغزم چیده می‌شدند؛ اما زبانم یاری نمی‌کرد: « من...من عاشقت شدم...و..خب...فکر کردم...فکر کردم اگر دیگه صدات رو نشنوم چی؟»
دستم در موهایم مشت شد: «ب..ببخشید مارگارت...من... خیلی خودخواه بودم.»
چشمانش قرمز بود و حلقه اشکی در چشمانش نشسته بود. با بغض گفت: «تو بخاطر خودخواهیت، من رو امیدوار کردی. امید الکی. این، این چند روز خیلی خوشحال بودم.من...» هق هقش امان ادامه دادن حرفش را نداد.
‌دست لرزانم را به سمت صورتش بردم و قطره اشکش را پاک کردم: «مارگارت من، گریه نکنه. اشکات من رو عذاب می‌ده؛ مخصوصا وقتی مسبب شون منم.»
سرم رو پایین انداختم: « تو راست می‌گفتی؛ من یه دروغ‌گوی نامرد خودخواهم، و ترسوام. اگه نبودم، هیچوقت نمی‌ذاشتم این‌طوری دلخوش بشی و بعدش دلت بشکنه.»
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств