#داستانک 📚
شما تاحالا جاییتون شکسته؟…
راننده ۴۵ ۴۶ ساله بود. موهای جوگندمی و سبيلی پرپشت و مشكی داشت و روی پيشانی و دور چشمهای گيرايش پر از چين و چروك بود. روی صندلی جلو نشسته بودم و تاكسی مسافر ديگری نداشت. راننده همانطور كه روبه رويش را نگاه میكرد، پرسيد: «شكسته؟» گفتم: «بله.» گفت: «سخته…» گفتم: «خيلی، تا كسی جايیاش نشكسته باشه نمیفهمه. زندگی آدم فلج ميشه.»
راننده گفت: «میدونم.» از راننده پرسيدم: «شما تا حالا جايیتون شكسته؟» راننده جواب داد: «بله. » پرسيدم: «پاتون؟» گفت: «نه… دلم.» و لبخند زد. من هم لبخند زدم. مدتی سكوت شد. راننده گفت: «خيلی سخته.» گفتم: «خيلی.» بعد يكدفعه اشك، صورت راننده را پر كرد. اشكهای درشت… خيلی درشت.
از مجموعه تاکسی ✍🏻 #سروش_صحت
🌱@motivation_buch| کانال کتاب