شهید مصطفی صدرزاده

#شهید
Канал
Логотип телеграм канала شهید مصطفی صدرزاده
@mostafa_sadr_zadeПродвигать
489
подписчиков
216
фото
289
видео
10
ссылок
آدرس پیج #شهید در اینستاگرام 🔻پیج اول instagram.com/shahid_mostafa_sadr_zade 🔻پیج دوم instagram.com/shahid_mostafa_sadr_zade_2 🔻 ایتا eitaa.com/mostafa_sadr_zade
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کی باورش میشه ؟
سید ابراهیم رییسی سلام ما رو به سید ابراهیم برسون
#شهید_جمهور
🔴آخرین روز ...

پنج‌شنبه(98/10/12)
ساعت 7 صبح
#دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم،
هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد.
.
ساعت 7:45 صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در #سوریه حاضرند.
.
ساعت 8 صبح
همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند...
هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛
همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین!
همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
.
گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما #پنج_شنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
.
ساعت 11:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
.
ساعت 3 عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاج‌قاسم عازم #بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند...
.
ساعت حدود 9 شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته
شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاج‌قاسم با لبخند گفت؛
می‌ترسین #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم

حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت:
میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست...

ساعت 12 شب
هواپیما پرواز کرد

ساعت 2 صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.

(راوی؛  مسئول ستاد لشکر فاطمیون)
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۱۲ "
|فصل ششم : عملیات بصرالحریر|

...💔...
دو تا ماشین آمدند که به ما کمک برسانند اما زیر دید و تیر شدید دشمن، سوراخ سوراخ و زمین گیر شدند. همه اینها در روحیه بچه‌ها تأثیر بسیار بدی داشت.
سید ابراهیم همراه حاج حسین و عده‌ای از بچه‌ها در خانه دیشبی زمین گیر شد و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند.
به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه‌ها سرکشی می کردم و توصیه های لازم را متذکر می شدم. وقتی چشمم به شهدا و مجروحین می افتاد، از این که نمی توانستم کاری برای شان بکنم، حسابی شرمنده می شدم. فقط مقاومت می کردیم بلکه روزنه ی امیدی باز شود.
در روز میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه)، بچه‌ها یکی یکی با لب تشنه شهید می شدند. هر طرف را نگاه می کردی، یک شهید یا یک مجروح افتاده بود. کربلایی به پا شده بود که زبان از وصف آن قاصر است.
در همین لحظات، حاج حسین پشت بی سیم اعلام کرد: «سیدابراهیم مجروح شده. اگه یه بی ام پی نفرستین، سیدابراهیم و بقیه بچه‌ها از دست می رن.»
نفر بر بی ام پی آمد. دشمن آن را زیر آتش گرفت. راننده هم کم آورد. مهمات را همان جا خالی کرد و برگشت.
حاج حسین گفت: «بابا! یک بی ام پی درست حسابی بفرستین.» اینجا دیگر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر شده بود و همدیگر را می دیدیم. حاج حسین که خیلی آدم توداری بود و اصلا زبانش به شکایت و اعتراض نمی چرخید، صدایش درآمد و پشت بی سیم با التماس گفت: «مهمات مون تموم شده، ممکنه هر لحظه اسیر بشیم و سیدابراهیم و بقیه از بین برن. تو رو به امام حسین، یکی یه کاری بکنه.»
وقتی حاج حسین این جوری حرف زد، نتوانستم تحمل کنم، از مدرسه ای که بچه های موشکی و «شیخ ابوقاسم» و سید مجتبی مستقر بودند، خودم را به سمت چپ سه راهی که سید زمان و «جواد» استقرار داشتند، رساندم. آنجا هم کلی مجروح و شهید افتاده بود. تیربارها مهمات نداشتند؛ کلاش ها هم، هر نفر کمتر از یک خشاب. شب قبل به جای سرامیک های ضد گلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته بودم و توی جیب جلیقه ام، جای سرامیک ها قرار داده بودم. با سینه خشابم، جمعا سیزده تا خشاب داشتم. حدود هشت تا را زده بودم، پنج تا باقیمانده بود. می خواستم این پنج تا خشاب را به حاج حسین و سید ابراهیم برسانم.
از بچه ها خداحافظی کردم. آنها گفتند:« مگه عقلت رو از دست دادی؟ نمی بینی تک تیرانداز ها چطور پوشش می دن؟ می خوای دستی دستی خودت رو به کشتن بدی؟» توجهی نکردم و با سرعت به طرف خانه محل استقرار سید و حاجی دویدم.
بی درنگ با سید مجتبی حسینی به طرف شان تیراندازی کردیم. پهلوی یکی از آنها تیر خورد. دونفر دیگر آمدند اورا بکشند عقب، اما با رگباری که به سمت شان بستیم، او را رها کردند و رفتند. با پوشش آتش بچه ها خودم را رساندم بالای سرش. پشت بی سیم به سید ابراهیم اعلام کردم:«یه اسیر گرفتیم.» این برای روحیه بچه ها عالی بود. سیدابراهیم گفت:« دمت گرم ابوعلی! ایول الله! شیرم حلالت.» این هم یکی دیگر از تکه کلام هایش بود. سیدمجتبی و سید هم خودشان را رساندند. من در حال بررسی وضعیت او بودم. آنها گفتند که اذیتش نکنم.
به دستور سیدابراهیم، قبضه موشک SPG که توسط بچه‌های موشکی به محل آورده شده بود، باید در جای مناسبی نصب می شد. بعد از مشورت با «سید مصطفی موسوی» قرار شد روی پشت بام مدرسه مستقرش کنند که اگر خودرو یا محمول دشمن از جاده طرف ما آمد، مورد اصابت قرار بگیرد.
بعد از چند دقیقه، سیدمصطفی پشت بی سیم گفت: «حاجی! این جایی که نصبش کردین، اصلا جای مناسبی نیست. درست روبه رومون ستون های سیم برق هستند و مزاحمند. موشک‌های SPG به محض خوردن به کوچک ترین مانعی، حتی به سیم کوچیک، قبل از اصابت به هدف می ترکن.» نه فرصتی داشتیم و نه چاره ای. با مواد منفجره، ستون ها را خواباندیم و یک مسیر امن برای شلیک آماده شد.
تا بعدازظهر درگیری ادامه داشت. خستگی شب قبل و بی خوابی، خیلی فشار می آورد. منتظر بودیم خط امداد باز شود و آذوقه و مهمات برسد. فشار دشمن سنگین و بی امان بود. با استقرار تک تیراندازها در جاهای مختلف، مخصوصا بالای منابع بلند آب، عملا ابتکار عمل را دستش گرفته بود. بچه ها یکی یکی پرپر می شدند. کار حسابی گره خورده بود. از سه طرف یا در اصل از چهار طرف محاصره شده بودیم. منتهی فاصله دشمن از پشت سرمان بیشتر از یک کیلومتر بود.
از دور می دیدم که آنها نیرو وارد می کنند. ما هم چون خط امداد و پشتیبانی مان مسدود شده بود، توان انتقال مجروحین و شهدا را به عقب نداشتیم. هر چه می گذشت، روحیه بچه ها ضعیف تر و شکننده تر می شد.


https://t.center/mostafa_sadr_zade
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۱۱ "
|فصل ششم : عملیات بصرالحریر|

...💔...

کم کم رسیدیم توی دل دشمن. حرکت صامت در دستور کار قرار گرفت. در آن شرایط که باید سکوت محض حاکم باشد، یک مرتبه صدای شلیکی بلند شد و پشت بندش صدای آه و ناله. فوری خودم را به سمت صدا رساندم. یکی از نیروها بود که داشت فریاد می کشید. دست هایم را گرفتم جلوی دهانش و ملتمسانه از او خواستم که سر و صدا نکند. هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود. بعد از بررسی در شرایطی که کوچک ترین چراغی هم نمی توانستیم روشن کنیم، علت قضیه را فهمیدم.

بند اسلحه ها دور گردنم بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت. طی مسیر ،اسلحه ی او چرخیده و در اثر برخورد با بدن ،از حالت ضامن خارج شده و شلیک شده بود. گلوله از ساق پا وارد و از کف پا خارج شده بود. به خاطر خرد شدن استخوان قلم پا درد شدیدی داشت. حدود یک کیلومتری دشمن بودیم و راه پس و پیش نبود. سید ابراهیم گفت:« بذار همون جا بمونه، چهار نفر رو هم بذار بالا سرش .» دستور سید را اجرا کردم و دو تا بیسیم هم به آنها دادم. قرار شد فردا بعد از آزادی منطقه، او را ببریم عقب.
سید ابراهیم مدام در بیسیم پیج می کرد و می گفت:« ابوعلی! چرا به کارت سرعت نمی دی؟ اگه به روشنی هوا بخوریم و دیر برسیم پای کار، اینجا کربلا میشه.»
دستور اکید او این بود که حتی یک نفر هم نباید عقب بیفتد و تو باید آخرین نفر باشی. اما پیاده روی طولانی، طاقت بعضی ها رو سر آورده بود. آنها عقب مانده بودند. هر چه التماس می کردم که بجنبید و سریع باشید، افاقه نمی کرد. حسابی کلافه شده بودم. با حرف های حاج حسین که می گفت :« توکل مون به خدا باشه» خودم را آرام می کردم.
همین جا بود که سید ابراهیم پشت بیسیم چند تا لفظ سنگین به کار برد. تا آن موقع آن جور عصبانی ندیده بودم اش. از دستش شاکی شدم، نه به خاطر حرف هایی که بهم زد، به خاطر اینکه خودش رفت جلو و من را انداخت تنگ این شل و ول ها.
آنها اینقدر دست دست کردند که بالاخره ما عقب ماندیم و راه را گم کردیم. چیزی که نباید می شد، شد. نقشه را باز کردم. GPS دست سید ابراهیم بود. نتوانستم مسیر را پیدا کنم ، حدود یک کیلومتر راه را اشتباه رفتیم.
با استرس و هیجان وصف ناپذیری جلو می‌رفتیم که ناگهان تک تیرانداز ایستاد و گفت:« جمعیت زیادی رو در فاصله ۳۰۰ متری میبینم.» گفتم:«چند نفر؟» گفت:«حدود ۶۰،۵۰نفر.» حسابی شوکه شدیم. بعد از کمی دقت،گفت: «نه،نه،صبر کنین !توی دوربین اینها شبیه آدم ند، ولی آدم نیستن!» گفتم:«کُشتی مارو،جون بِکَن بگو ببینم چیه؟»خندید و گفت:«گله گوسفند!»
همراه(سید مجتبی حسینی)که فرمانده گروهان بود و
(حجة الاسلام محمد مهدی مالا میری)و تعدادی از بچه ها رسیدیم به سه راهی، مأموریت اصلی ما آنجا بود. سید ابراهیم تأکید کرد که:«خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه. هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست رد بشه، بهش مهلت ندین و بزنینش.»
سمت راست سه راهی یک مدرسه دو طبقه بود. یک دسته نیرو در مدرسه مستقر کردیم. یک دسته هم قبل از سه راهی، در خانه ای نزدیک به آنجا مستقر شدند و اطراف خانه را پوشش دادند.
دسته سوم هم سمت چپ سه راهی توی یکی از خانه ها و اطراف اش موضع گرفتند.
نماز صبح را در حال حرکت خواندیم. با آن وضعیت تشنگی و خستگی، خیلی فاز داد. هوا کم کم داشت روشن می شد و خورشید هم خود نمایی می کرد. سکوت سنگینی بر منطقه حاکم شده بود.
ساعت ۸ صبح شد. هنوز هیچ خبری نبود. در این فاصله بچه ها مشغول پاکسازی اطراف بودند. من از مواضع شان سرکشی می کردم.
حین پاکسازی یکی از بچه ها به خانه ای مشکوک شده بود. او سعی می کند در خانه را باز کند اما موفق نمی شود. لذا از فاصله ی نزدیک به قفل در تیر اندازی کرده بود. گلوله کمانه کرده و به پای اش می خورد. او از ناحیه کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا کرده بود. یکی از مسئول دسته ها پشت بی سیم با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:«حاجی پای فلانی میده شده.»من متوجه منظورش نشدم. از طرفی حواسم بود سوتی ندهم.
دوباره پرسیدم: «چی شده؟» او هم حرف قبلی را تکرار کرد. خواستم بروم سمت اش که نفر کناری ام متوجه شد و گفت:« ابو علی! یعنی پاش داغون شده .» راه امداد بسته شده بود و نمی توانستیم با عقبه در ارتباط باشیم. مجبور شدیم اورا همان جا نگه داریم.
کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارند میکشند جلو. سه نفرشان را دیدیم که از لای شیارها و سنگ ها زدند بیرون

.https://t.center/mostafa_sadr_zade
02-04-12.51.15.jpg
3.2 MB
رنجور عشق،به نشود جز به بوی یار!
#عکس_شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده

@mostafa_sadr_zade
بسم رب شهدا
کارخوبه که خدادرست کنه...
به هر دری میزدم نمیشدبه هرکی رومیزدم سنگ قلابم می کردن،مصطفی سوریه بودومن اندرخم یک کوچه،یه روزبرام یه شماره فرستادگفت این سردارفلانی هست بهش زنگ بزن کارت روردیف میکنه بیای منطقه ،منم سریع زنگ زدم ولی کاربرعکس شد😂گفت چرااینقدراسرارداری بری سوریه ،حتما یه ریگی به کفشت هست ،اصلاتوروبایدمعرفیت کنم به حفاظت اطلاعات....منم چارتابهش ...گفتم وقطع کردم😡
بله اسمم روازهمه جاخط زده بودنامرد،پیام دادم به مصطفی وجریان روبراش گفتم،خیلی متاثرشدوگفت الان میرم حرم بی بی زینب سلام الله علیها شکایتش رومیکنم...مثل اینکه حاج حسین بادپاجلوشومیگیره ومیگه اینکارونکن من خودم کارشودرست میکنم بیادسوریه...ازشانس من زدو حاج حسین پادپاهم مثل همچین روزی به شهادت میرسه... مصطفی میگفت اول من تیرخوردم،داشت منومیذاشت داخل نفربرکه تکفیریادوباره تیراندازی کردن که هم من تیرخوردم دوباره وهم...😢دستم تودست حاج حسین بودکه ...حاجی هم تیرخوردو شهیدشدوموندکه موندکه موند😭
#شهید_حاج_حسین_بادپا
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
https://t.center/esmaeilhalab
فرازی از وصیت‌نامه #شهید_محمدزمان_عطایی شهید ۱۷ ساله #فاطمیون :

«ایستادن اجبار کوه بود، رفتن سرنوشت رود و افتادن تقدیر برگ. بی هیچ چشم داشتی حراج محبت کنیم که همه ما فقط خاطره ایم. پروردگارا، آرامش را همچن دانه های برف، آرام و بیصدا بر سرزمین قلب کسانیکه برایم عزیزند بباران.»



شادی روح شهدا صلوات
به یاد شهدا 🌷🌺💐🌷🌷🌷💐🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🌷🌷💐🌺🌺💐💗💓

شهدا از وعده دیدار معشوق شان باخبرند

قبل عملیات رفته بود آرایشگاه و حسابی خوشتیپ کرده بود، بهشون گفتم:«حاجی نکنه قصد ازدواج داری؟ خبریه؟» باخنده گفتن:«بزار اگه شهید شدم حداقل خوشتیپ باشم!» #شهید_علیرضا_توسلی سه روز بعد در عملیات تل قرین توسط اسراییل بشهادت میرسند..

#فاطمیون
Forwarded from مکتب شهدا✌️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«سلام علی قلب زینب صبور»
به گمانم رسالت همه ما حسینی نیست!
بعضی ها رسالتشان زینیی است...
دعا کنید بتوانیم زینب گونه ایی از رسالت حسینی تان بنویسیم...

هر شهید یک مکتب است✌️
از مکتب شهدا بیاموزیم🌹
#شهید_مصطفی_صدرزاده❤️
#مکتب_شهدا

🆔@MAKTABESHOHADA7
منبـع اصـلے عڪـس و ویدٸــوهاے #شهید_مصطفی_صدرزاده
🛑اگـه عاشـق شهدای فاطمېونی یه‌سـری به‌کانال مـا بزن😍
📛راستی عڪــسـای ڪمـېاب و ادیٺ شده از
حـاج قاســـم مـیذارېـم هر جمعه به وقت۱:۲۰ :)
シ︎ضرر نمېڪنی یه لحــظه بیــا و ببېن پستارو𑁍
فقط سایز👇🏻
‌ ‌ ‌ ‌ #استوری
ایتا تلگرام
@mostafa_sadr_zade
منبـع اصـلے عڪـس و ویدٸــوهاے #شهید_مصطفی_صدرزاده
🛑اگـه عاشـق شهدای فاطمېونی یه‌سـری به‌کانال مـا بزن😍
📛راستی عڪــسـای ڪمـېاب و ادیٺ شده از
حـاج قاســـم مـیذارېـم هر جمعه به وقت۱:۲۰ :)
シ︎ضرر نمېڪنی یه لحــظه بیــا و ببېن پستارو𑁍
فقط سایز👇🏻
‌ ‌ ‌ ‌ #استوری
@mostafa_sadr_zade
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
منبـع اصـلے عڪـس و ویدٸــوهاے #شهید_مصطفی_صدرزاده
🛑اگـه عاشـق شهدای فاطمېونی یه‌سـری به‌کانال مـا بزن😍
📛راستی عڪــسـای ڪمـېاب و ادیٺ شده از
حـاج قاســـم مـیذارېـم هر جمعه به وقت۱:۲۰ :)
シ︎ضرر نمېڪنی یه لحــظه بیــا و ببېن پستارو𑁍
فقط سایز👇🏻
‌ ‌ ‌ ‌ #استوری
@mostafa_sadr_zade
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هفته بسیج گرامی باد
شادی روح شهدا صلوات
-پایان مأموریت بسیجی،شهادت است:)
#پست
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mostafa_sadr_zade
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به یاد شهدا 🌷🌺💐🌷🌷🌷💐🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🌷🌷💐🌺🌺💐💗💓
.

روایتی از جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری ( اسماعیل ) از فتح خان طومان
.
سلامتیه جانبازان🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹

#اسماعیل_حرم
#اسمائیل_حرم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_محمد_آژند
#شهید_سجاد_عفتی
#شهدای_خانطومان
#یا_زینب
#یاحسین
#یارقیه
#یارب
#یاسکینه_خاتون
#مدافعان_حرم

@basir.m_h
@shahid_mostafa_sadr_zade
@asheghan_velayat.ir
@esmaeilhalab
.

@mostafa_sadr_zade
Ещё