شبهایی که خوابت نمیبره و میدونی که فردا صبحش قراره به گه خوردن بیوفتی خیلی عجیبن. اینجوری که میدونی هیچ کاری از دستت بر نمیاد پس فقط یه آهنگ پلی میکنی.
سلام. من برای این زندگی ساخته نشدم. امیدوار بودم تو خالقی باشی که میتونه همهچیز رو تغییر بده اما من محکوم به زندگی کردنم. امیدوار بودم موجود عجیبی باشم که به داخل دستگاهی که توش متولد شده بود برمیگشت و به خواب ابدی فرو میرفت. یا حداقل یه فرمولی برای از بین بردن خودم داشتم. امیدوار بودم بتونم خودم رو قطعه قطعه کنم. هر تیکهام رو یک جایی به جا بذارم و سیاهیها رو بندازم دور. امیدوار بودم تو بتونی درستش کنی. بتونی منو خلق کنی، حل کنی یا دسته کم تیکه تیکه کنی. ولی کاری از دست هیچکدوممون بر نمیاد، مگه نه؟ دوتایی دست همو گرفتیم و با چشمهای بسته داخل سیاهی فرو میریم. این میون کلی سوال نپرسیده هست. کلی حرف که هنوز وقت نکردم بهت بگمشون. کاش میتونستم تو رو برای یک روز مهمون خونهی مغزم کنم. وقتی که ازت پرسیدم دوست داری چه قدرتی داشته باشی و تو خوندن ذهن آدما رو انتخاب کردی ترسیدم. از خودم پرسیدم آیا بعد از دیدن این سیاهی باز هم من رو دوست خواهی داشت؟ ولی بعد دیدم تو از شکستگیهای من عبور کردی و حالا فقط نورت میتابه به درونم. ازم نپرس که کِی یاد گرفتم این شکلی حرف بزنم. چون شاید اگر بهت بگم چندتایی شخصیت دارم که کارای جالبی از دستشون بر میاد ازم بترسی. راستی من دنیای قصهها رو خیلی دوست دارم، تو چطور؟ زندگی کردن جای آدمهای مختلف خیلی جالبه. مثل اونها حرف میزنی، مثل اونها راه میری، مثل اونها فکر میکنی، مثل اونها لباس میپوشی، مثل اونها عاشق میشی. راستی تو تا حالا عاشق شدی؟ من نمیفهمم عشق یعنی چی ولی یادمه دختر همسایه پایینی که خیلی خوب راجع بهش حرف میزد همین چند روز پیش مرد. مامانش میگفت عشق کورش کرده بود. کور شدن یعنی مردن؟ پس تو چرا اینقدر روشن و زیبایی؟ ول کن این حرفا رو، بذار یه آهنگ بذارم واست. راستی یادم رفت بپرسم، تو اصلا منو دوست داری؟