Смотреть в Telegram
«نامه‌ از ایران» داداش دستش را برد سمت دسته‌ی برگه‌ها، همان‌هایی که از طبقه‌ی پایین شهر کتاب خریده بود. فروشنده گفته بود آن‌ها گِرَم بالا هستند و خط دار. مخصوص نوشتن نامه. چهارتایشان را برداشت. شش ساعت از شبِ پاییزی گذشته بود. یکی از خودکارها را برداشت. حرف‌های توی ذهنش از چند شب پیش جمع شده بودند. قرار بود همه را با ترتیب بنویسد، ادبی باشد و خیلی هم مهربان. از تکرار کلمه‌ها توی ذهنش، هم دلش تنگ‌تر می‌شد هم چشمش گرم. نوک خودکار را گذاشت روی کاغذ و شروع کرد به نوشتن. یادش نمی‌آمد بعد از آمدن ایمیل و فضای مجازی اصلاً نامه‌ای نوشته یا نه. پیش خودش فکر می‌کرد شاید با این همه طمطراق و سختی راه فرستادن نامه آنقدرها هم دل نبرد. خط اول را نوشت. به زیباترین مدلی که تا آن لحظه یاد گرفته بود. از کتاب‌های خوشنویسی ابتدایی تا هر چه خودش بلد بود. کلماتش فرم بین ثلث و نستعلیق داشتند. متمایل به هر دو. وسط نامه که رسید اشکش گرفت. برگه را کنار گذاشت و رفت جلوی پنجره. شبی سرد و سیاه بود. با نقطه‌های کم‌نور جدا از هم. یاد همه‌ی خاطرات با هم بودن افتاد. گریه کرد. آنقدر که سبک شد و سردرد گرفت. برگشت پشت میزش. نامه را به سختی ولی تمام کرد. با دقت و نرمی، تایش کرد و آن را دوباره هم تا کرد. کاغذ گرم بالای سفارشی با نوشته‌هایش حتی سنگین‌تر هم شده بود. آن را داخل پاکت گذاشت و رفت که بخوابد. «من همان نامه‌ام» صبح، منِ داخل پاکت را برد اداره‌ی پست. خانمِ پشت میز یک پاکت حباب دار داد دستش و گفت که «لطفاً بذاریدش تو این و آدرس‌های روش رو پر کنید» رویش را با خودکار «کیانِ» اداره پست نوشت. بالای چپ از کلمه‌ی ایران شروع شده بود تا پلاک خانه‌اش. با دقت می‌نوشت و مرتب، انگار خوب نوشتنِ مشق باشد برای راضی کردن معلم. سمت چپِ پایین آدرس گیرنده را نوشت، از آمریکا شروع شده بود تا چند عدد که شماره ساختمان بود. بعدش هم کد پستی. این‌ها انگلیسی بودند. چون قرار بود بروند خارج. خانم اداره‌ی پست، پاکت را گرفت و گذاشت روی ترازو. وزن من را بیست گرم نشان داد ولی خب خیلی بیشتر بود. همراه من بالای صدکیلو حرف بود، بیشتر از یک استکان اشک و اندازه‌ی سال‌های ندیدن و دل‌تنگی. من را چپاندند کنار یک بسته‌ی هزارتایی مثل خودم. همه پاکت بودیم. با دست‌خط‌های مختلف. از شهرهای مختلف. ما را گذاشتند توی‌ کارتن و چسب و بند کردند رفتیم گوشه‌ی هواپیمایی که می‌رفت قطر. چهار ساعت گذشت دوباره نصفه شبی شرجی بود که در عقب هواپیما باز شد‌ کارتن را روی چرخ‌ها انداختند و توی دفتر بازرسی زمین‌گذاشتند. با تیغ عربی چسب و بندها را پاره کردند و‌ پاکت ها را تک تک از وسط بریدند. گذاشتند زیر دستگاه سی‌تی اسکن. همه‌ی جانم با کلمه‌ها از زیر اشعه گذشت و چیزی غیر از جوهر و کاغذ برای دیدن‌شان نداشتم. دست کردند همه جای پاکت را گشتند. نامه را دادند یکی با ذره بین نگاه کرد، نشست روی صندلی و از پشت عینک زل زد و متن را خواند. دوباره تاهای باز شده را بست و دوباره پاکت‌ها را چسب زد. همه پاکت‌های نامه، وصله پینه شده رفتیم توی کارتن‌. چسب زدند و بردند و هل دادند ته یک هواپیمای دیگر که قرار بود برود آنور دنیا. بکارت حرف‌ها زایل شده بود. حس اینکه نامحرمی زبان نفهم، من را خوانده اذیتم کرد. ولی من ناگزیر بودم از این راه به پیش چشم‌های گیرنده در مقصد برسم. نصف شبانه‌روز گذشت. دوباره شب بود که با کلمات انگلیسی در هواپیما را باز کردند و کارتن را پس کشیدند. روی چرخ انداختند و دوباره وسط یکی از دفترهای فرودگاه کِندی پیاده‌مان کردند. دوباره تیغ انداختند وسط صافی چسب‌ها و بندها. پاره کردند و پاکت‌های خسته را بیرون ریختند. از جای دیگر بریدند و نامه را نگاه انداختند، اسکن دیگری اشعه ایکس را پخش کرد روی جوهر من. تنم از اینهمه جسارت یخ کرده بود و میسوخت. دوباره با دستگاهی زل زدند تا فیهاخالدون پاپیروس را ببینند، دیدند، برانداز کردند و چسب زدند وبرگرداندند. چند تا نامه بودیم، که در نیویورک ماندیم. من را فرستادند پست منهتن، هوای کشور غریب اشک‌های دلم را تازه می‌کرد و دل‌تنگی‌ها رابیشتر نشان می‌داد. پستچی بغلم کرد و با چند تا بسته برد تا خیابان پارک. دیگر اندازه‌ی یک ساعت هم تاب دستمالی و دیده شدن نداشتم. حتی دلم می‌خواست زودتر خوانده شوم و مچاله بروم توی زباله. ولی دیگر انقدر من را مطالعه نکنند. گیرنده من را از صندوق پستی‌اش بیرون کشید. آنقدر نزدیک صورتش برد که نفسش را حس کردم. من را، چسب‌هایم را، زخم‌های پاکتی که حباب‌هایش ترکیده بودند بوسید. حتی وقتی هنوز حرف‌های دلم را نخوانده بود. گیرنده بوی عطر فرستنده را می‌داد. ولی خیلی دور بود. @mohsenrowhani
Telegram Center
Telegram Center
Канал