#دکلمههای_محمدروستائی@MohammadRoustaieDeklameh"دریاچه یخ زده"
- هر سال دلم هوای غربت و برف و یخ میکنه. شاید عجیب بنظر میاد که هرکسی دنبال بهار و سبزه و گرماست من اینطور توو سگ سرما بلرزم و خیره بشم به انتهای این دریاچه یخزده...
من از بغض دلم لذت میبرم...
راستی چرا آدما از اشک ریختن میون درد لذت میبرن؟
صدای آوازی میون باد به گوش میرسه آواز زنی که ناله میکنه گویا درد داره...
چرا این وقت سال این گوشه دنیا دائماً جمعه است؟
چرا بغض ِ همهی دنیا میون این سرما پنهون شده؟
سالهای زیادی با مرجان زندگی کردم اما فقط یک روز اونو دیدم، یک روز متوجه شدم چقدر تنهام اگر اون نباشه و من اون روز واقعا ترسیده بودم دستای بیجونش رو تو دست گرفتم؛
گفتم: مرجان چی میخوای؟
لبخند بیرنگی زد و گفت منو به تابلوم ببر، میتونی؟
گفتم کدوم تابلو؟
صورتش از درد جمع شده بود با ناله گفت: تابلوی دریاچه یخ زده همون که برای تولدم کشیدم...
گفتم: ولی چطور؟
مادر گفت فرزاد جان شمال... شمال ببر.
وقتی در آغوش گرفتمش صدای استخونهایشو میشنیدم، برای اولین بار دیدمش چقدر زیباست یعنی اینهمه سال من متوجه این صورت زیبا و این چشمای درشت نشده بودم؟ اما چرا؟... چطور با وجود اون بارها و بارها خیانت کردم و او فقط خودشو به ندیدن زد من چقدر کثیف بودم.
مرجان رو کنار دریاچه یخ زده بردم، میلرزید اونو محکم توو آغوش کشیدم و صورتم را میون صورت نحیفش گذاشتمو گفتم: مرجان چشمهاتو را باز کن آوردمت میون تابلو نقاشی...
با ناتوونی پلکهایش را باز کرد و بی رمق نگاهی اِنداخت...
لبهامو زیر گوشش گذاشتمو گفتم: من تا ابد عاشقتم...
خندید و گفت: فرزاد فرصت عاشقی تموم شد؛ من برای همیشه میرم.
من اون لحظه خود واقعیمو دیدم، پسرک ترسوی سرتغ که حالا تنها موجودِ مهربون و بی آزار زندگیش رو از دست میداد.
تنها روزی که مرجانو دیدم و عاشقانه بوسیدمش آخرین روز زندگیش بود آخرین روز خودم.
من سالهاست که مردم و تک تک روزها را میشمرم تا برف بیاید و من دوباره وارد تابلو بشوم، اما بیمرجان در واقع من فقط یک روز با مرجان زندگی کردم.
مرجان در غروب همون روز در میون آغوشم وقتی داشتیم حرفهای عاشقانه میزدیم جان داد.
راستی چرا شمال هر سال برف نمیاد؟
داستانک: بانو
#نیره_موسوی_دلخوشInstagram:
@delneveshte_nayer.mosavi
خوانش:
#م_راهیTelegram:
@MohammadRoustaieDeklameh