نجات آقا محمد
تابستان
۹۸ بود که خبر رسید پسرعموی ۴۵ سالهام توی رستورانِ خودش افتاد زمین و از دنیا رفت. بعدا مشخص شد که سکته مغزی کرده بود. برای همین چشم و قلب و کلیهها و کبدش را مجموعا به هفت نیازمند عضو اهدا کردند. اما لحظهای که من خبر درگذشتش را شنیدم، در کنار شوکه شدن از مرگ پسرعموی سالم و نسبتا جوانم، بیش از اینکه ناراحت درگذشت خودش باشم، نگران زنعمویم بودم.
زن عمویم نوروز سال ۶۴ را با خبر شهادت پسر ۲۰ سالهاش آغاز کرد. سال ۷۷ پسر دیگرش که ۳۷ سال داشت در سانحه تصادف از دنیا رفت. دو سال بعد عمویم که تحمل دیدن پر پر شدن پسران جوانش را نداشت، سرطان خون گرفت و زنعمویم را تنها گذاشت. سال ۹۸ هم دیگر پسرش که ۴۵ سال داشت بدون هیچ بیماری زمینهای مُرد. از عمویم فقط یک پسر دیگر باقی مانده بود. یاد فیلم «نجات سرباز رایان» افتادم. مادری که سه پسرش را در جنگ جهانی از دست داده بود و اکنون تنها پسر باقیماندهاش، رایان در جبههها به سر میبرد. بنابراین گروهی از کماندوها مامور یافتن رایان و بازگرداندن او به مادرش شدند تا دست کم این یک پسر برایش باقی بماند. حالا از میان پسرعموهایم تنها محمد باقی مانده بود و همیشه احساس میکردم این محمد حکم همان سرباز رایان را دارد که باید زنده نگهش داریم. خدا را شاکرم که دیگر داغ این یکی را ندید. خبر درگذشت زنعمویم را امروز شنیدیم.
بعضی آدمها گویا به دنیا میآیند تا فقط داغ و رنج ببینند. زنعمویم یکی از اینها بود.
پینوشت: زنعمویم البته از همسر اولش که او هم جوانمرگ شد، یک پسر دیگر هم داشت/دارد.
@moghaddames