بهشت خانه را خالی ز حوا....
عرق ریزان ولی لبخند بر لب، می رسد از راه، تنها... مرد
سبک، پر می دهد تا سرسرا، پروانه های واژه ها را... مرد
"کسی در خانه آیا نیست؟... سیمین!... بچهها!... هستید؟... "می پرسد
نمی یابد سلام خویش را، از هیچ سویی پاسخ اما، مرد
نگاهش، سرسرا و پلکان و پرده را می کاود...، اما هیچ
فرو می ریزد و می پاشد از هم، می نشیند در همان جا، مرد
کسی انگار پای نبض را در جویبار سرخ می بندد
سقوط خویش را حس می کند، در مرز بیداری و رویا، مرد
میان آسمان ها و زمین، پرهیب مصلوبی ست آونگان!
چه باید کرد این تعلیق را...؟. می ماند از حل معما، مرد!
زمان پشت سرش تاریک و، پیش روی او دیوار روییده ست
ندارد فرصت آغاز فصل دیگری... می داند آیا مرد؟
زمین خالی و راه آسمان گم،... در کجا تبعید خواهد شد؟
هبوط...؟.. اما نمی خواهد بهشت خانه را، خالی ز حوا، مرد
بقلم زیبای:
✍🏻#علیرضا_طبایی