#خاطرات_شهدابعداز ظهر هاے تابستان بهعنوان مربے به بچه ها دفاع شخصے یاد میداد. من ڪمربند مشڪے ڪاراته
🥋 داشتم٬ ولے دورهٔ دفاع شخصے را نگذرانده بودم. یک روز پیله ڪردم ڪه چند حرڪت یاد بگیرم. حمید شروع ڪرد به آموزش حرڪت ها و توضیح میداد ڪه مثلاً اگر ڪسے یقهٔ من را گرفت٬ چڪار ڪنم٬ یا اگر دستم را پیچاند چطور از خودم دفاع ڪنم.
موقع تحویل درس به استاد ڪه شد٬ هر چیزے ڪه گفته بود را برعڪس انجام دادم. به حدے حرڪت ها را افتضاح زدم ڪه حمید نقش زمین شد و بلندبلند میخندید.
😂 جورے ڪه صاحب خانه فڪر ڪرده بود ما داریم گریه میڪنیم.
ڪلاس آموزش ما با خنده هایش تا عصر ادامه داشت. شب رفتیم خانهٔ پدرم. گفتم: «بابا بشین ڪه دخترت امروز چندتا حرڪت یاد گرفته. میخوام بهم نمره بدی
😁.»
داداشم را صدا زدم و گفتم: «این وسط محڪم بایست تا من حرڪت هارو نشونت بدم.»
همان حرڪت اول را با ڪلے غلط اجرا ڪردم. بابا در حالے ڪه میخندید چند بارے با دست به پشت حمید زد و گفت: «دست مریزاد به این استادت ڪه روے همهٔ استادا رو سفید ڪرده!.»
😊داداش گفت: «فرزانه! حالا تو بایست من حرڪات و اجرا ڪنم تا متوجه بشے دفاع شخصے یعنے چے.
😑»
تا این پیشنهاد را داد٬ حمید بلند شد. دست من را گرفت و نشاند روے مبل. گفت: «نه تورو خدا. الآن دست و پاے فرزانه ضربه میخوره چیزے میشه. اصلاً بیخیال
😑. فرزانه هیچے بلد نیست. نمیخواد هم یاد بگیره.
😬»
#شهید_حمید_سیاهڪالیمرادی#یادت_باشد❤️ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ
☘☘☘