مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#پارت_صد_نود_هشتم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#پارت_صد_نود_هشتم

در حین حرکت بودیم که مجید ایستاد
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چی شده چرا ایستادی
مجید انگشت اشاره اش به نشانه سکوت بالا آورد
انگار به دنبال صدای بود بعد به سمت مغازه ای رفت صدا رو پیدا کرده بود ،صدا از تلوزیون مغازه بود
صدای خمپاره ها آنچنان به گوش مجید آشنا بود که با حیرت به تلوزیون نگاه میکرد
تلوزیون داشت از افرادی که مجروح شده بودن مصاحبه میکرد
افرادی انگار لحظه ی بعد زنده نخواند ماند این رو از نفس نفس زدنها و ذکر یا زهرا گفتنهاشون مشخص بود
در چهره مجید بغضی وخشم دیده میشد
دستانی که گره کرده بود به سرعت از مغازه خارج شد ،به دنبالش دویدم
گوشه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم: یه کم آرومتر
مجید برگشت و نگاهم کرد و گفت: بعد از نماز حرکت میکنیم به سمت تهران
با تعجب نگاهم کردم و گفتم: اخه دو روز هم نشده که اومدیم ،واسه چی
مجید: ندیدی رزمنده ها تو چه حالی بودن؟ من چه طور میتونم اینجا راحت باشم و اونا در حال جان کندن باشن
برای اولین بار بود که با حرفهای مجید موافق بودم
بعد از خواندن نماز جماعت مجید به سمتم امد و کنارم نشست میخواست دعای وداع رو بخونه
نمیدانم چرا این دعا آتشی زد به قلبم ،نمیدانم چرا این با هم بودن رو در این حرم و زیر این آسمان دیگر تجربه نخواهم کرد
مجید شروع کرد به خوندن دعا و من نگاهم رو دوخته بودم به گنبد و پنجره فولادی که در چند قدمی ما قرار داشتن
نمیدونم چی شد که دلم به شهادت مجید رضا داد
نمیدونم چرا خواستم برای ارزوی مجید دعا کنم
چقدر دل کندن از این بهشت سخته ..
چقدر اون لحظه سلام آخر سخته ..
مجید میگفت هیچ وقت از آقا خداحافظی نکن
همیشه در آخر هم سلام بده و بگو به امید اینکه دوباره بطلبی
اما ایا دوباره با هم به این صحن پا میگذاریم یا نه ..
صدای گریه های مجید منو از فکر و خیالم بیرون کرد
مفاتیح رو جلوی صورتش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن
شونه هاش از شدت گریه میلرزید
دستامو دور بازوش حلقه زدمو سرمو رو شونه های لرزانش گذاشتم و با گریه هاش گریه میکردم ...
بعد به سمت مسافر خونه رفتیم
من به سمت اتاقمون رفتم و مجید رفت تا بلیط اتوبوس یا قطاری برای برگشت پیدا کنه
با رفتن مجید بغضم و شکست و شروع کردم به گریه کردن
نمیدانستم این بیقراری و بیتابی برای چیه ولی دست خودم نبود
بعد از کلی گریه کردن به سمت چمدون رفتم و وسایل ها رو داخل چمدون گذاشتم بعد روی تخت به سمت حرم نشستم تا مجید برگرده
یه ساعت بعد صدای تقه ی در رو شنیدم بعد هم صدای مجید که اسمم رو صدا میزد
بعد از باز کردن درو دیدن چهره شاد مجید متوجه شدم بلیط تهیه کرده
مجید : بلیط اتوبوس گرفتم برای دوساعت دیگه ،بریم ترمینال منتظر باشیم
- باشه
سوار تاکسی که شدیم نگاهم به گنبدی بود که خواسته های زیادی ازش داشتم ،به اقایی که خبر کرامتش رو بارها و بارها شنیده بودم
چقدر لحظه وداع سختی بود
موقع برگشت سکوت عجیبی بین من و مجید برقرار بود
صبح زود به تهران رسیدیم
مجید یه دربست گرفت و به سمت خونه راه افتادیم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس