✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان
#من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ قسمت
#سی_وچهارطول اتاق را قدم میزد..
به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند میرسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت..
_اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!!
به دیوار تکیه داد..
از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت..
_خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با...
سر را بلند کرد
_نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده...
دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت
_وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط باشه..
درنهایت..
عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده..
راه میرفت و استغفار میکرد..
✨به خودش نهیب میزد..
_اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..کج رفتم.. غلط کردم
وقت نماز بود..
نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید..
یادش افتاد به حرف خودش..
که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود..
از حرفی که زده بود..
پشیمان شد.. ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید
#عملی میکرد..
بخدا
#توکل کرد..
سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس(ع)..
#مدد گرفت..
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
ادامه دارد...
#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار