مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_‌هفتاد_‌هشتم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#قسمت_هفتاد_هشتم

کوچ غریبانه💔

عاقبت بیدار شدم.این بار باز هم فضای اتاق روشن بود،اما از زن سفید پوش خبری نبود.بر خلاف قبل دیگر خوابم
نمی آمد،ولی خسته بودم.در تمام بدنم به شدت احساس کوفتگی می کردم.خیال بلند شدن داشتم،اما یک دستم به
تخت بسته شده بود!همان دستی که لولۀ نازکی به آن وصل بود و مایعی از درون آن به دستم می رفت.نگاهم به مچ
باند پیچی شده ام افتاد.هر دو دست همین وضعیت را داشت.درست نمی فهمیدم چرا اینجا هستم؟احساس تشنگی
می کردم.نگاهم در اطراف چرخید.اتاق کوچکی بود به رنگ سبز پسته ای با دیوارهای ساده و پنجره ای رو به فضای
باز.در زاویۀ اتاق یخچال کوچکی قرار داشت و در کنار تختم محفظه ای فلزی که از چند کشو تشکیل شده
بود.چشمم دوباره به مچ دستم افتاد و خاطرۀ حمام،تیغ اصلاح و دردی که روی مچ هایم احساس کرده بودم برایم
زنده شد.چرا این کارو کردم؟! ذهنم ناخودآگاه مشغول کند و کاو شد.هر چه می گذشت حواسم بهتر به کار می
افتاد و خاطرات بعدی؛خاطرۀ راهرو،گفتگوی عاشقانۀ ناصر و فاسق او و بعد احساس تنفر از همه چیز دوباره براییم
تداعی شد.قطه های اشک از کنار چشمم شیار بست،دلم به حال خودم می سوخت.بدبختی تا کی؟دروغ تا
کی؟دورویی تا کی؟من که همه چیز را تمام کرده بودم،پس چرا سر از اینجا در آوردم؟
دوباره تنم داغ شد،مغزم تیر کشید.چشمم به میلۀ آهنی سه پایه و سرمی که به آن آویخته بود افتاد.با تمام حرص
میله را با یک لگد پرت کردم.سوزن سرم از دستم کنده شد و خون به حالت فوران بیرون زد.چسب هایم که دستم
را به تخت بسته بود با غیظ کندم.داشتم فریاد می زدم:
-نمی خوام،من این زندگی رو نمی خوام.چرا منو نجات دادین؟چرا دست از سرم بر نمی دارین؟چرا نمی ذارین به
حال خودم باشم؟در اتاق به شدت باز شد و دو پرستار همزمان وارد شدند.روی تخت نیم خیز نشسته بودم.به حالت
تهدید نگاهشان کردم:
-چی از جونم می خواین؟
نگاهشان وحشتزده ولی مهربان بود.یکی از آنها جلوتر آمد:
-هیچی عزیزم...ما باهات کاری نداریم...آروم باش،تو نباید خودتواذیت کنی.
-برید...برید بیرون،من خودمو اذیت نمی کنم،می خوام خودمو راحت کنم.من نمی خوام زنده باشم...دیگه تحملشو
ندارم...آخه چرا کسی حرف منو نمی فهمه.
فریادهایم به های های گریه تبدیل شد.دلم پر بود؛ار همه کس،از همه چیز.وجود یکی از پرستار ها را کنارم حس
کردم.دستش روی شانه ام سنگینی کرد.قیافۀ مهربانی داشت.انگار منتظر عکس العمل من بود.یک آن به سمت او
خم شدم.سرم را به گرمی در آغوش گرفت و نوازش کرد.کلامش پر از محبت بود،ولی من حر ف های او را نمی
شنیدم.صدای آرامبخش او در کلام خشدار من گم شده بود:
-می خوام بمیرم...بذارید بمیرم.


***امروز حال مریض ما چه طوره؟هنوز توی تحصنی؟نمی خوای با من حرف بزنی؟چه گل های قشنگی!هر کس
اینا رو آورده آدم خوش سلیقه ای بوده!
ناخودآگاه به یاد نوشتۀ تا شده که لابلای رزهای صورتی بود افتادم.پرستاری که گل ها را آورده بود از عمد به آن
اشاره کرد اینجا براتون یه یادداشت گذاشتن،اگه دوست داشتی بردار بخونش ولی من آن را برنداشتم؛حتی کنجکاو
هم نشدم.چه فرقی می کرد که در آن کاغذ چه نوشته بود یا چه کسی آن را نوشته بود.
صدای دکتر دوباره مرا به خود آورد:
-قبل از این که بیام پیش شما،پدرتون اومده بود دیدنم.مرد مهربونی به نظر میاد.خیلی نگران حالت بود و تعجب می
کرد که چرا نمی خوای اونو ببینی!
تنها موجود در اتاق را رو به روی پنجره گذاشته بودم و به حالت چمباتمه روی آن نشسته بودم و حوصلۀ حرف زدن
با هیچ کس را نداشتم؛حتی او.
فقط نگاهش کردم.شاید از نگاهم خواند که می گفتم نه پدرم نه هیچ کس دیگه.مگه همین پدرم نبود که توی تمام
این سال ها ظلم و زورگویی نامادری مو دید و سکوت کرد.درد و رنج منو می دید و به روی خودش نمی آورد.هر
چند این سال های اخیر مهربون شده،ولی نوشدارو بعد از مرگ سهراب دیگه فایده ای نداره
-راستی از بستگانت یه نفر دیگه هم هست که تقریبا هر روز برای عیادت میاد.تو این یک ماه گذشته یک روز نبود
که غیبت داشته باشه.اوایل گمون می کردم همسرته،ولی بعد پرس و جو کردم فهمیدم پسرعمه ته.راستش الانم اون
بیرون نشسته منتظره که اگه اجازه بدی بیاد دیدنت.البته ازش می خوایم که زیاد مزاحمت نشه.
او روانپزشک بود و می دانست چه طور خواستش را مطرح کند.بعد از انتقال من به این قسمت از بیمارستان که
مخصوص بیماری های اعصاب بود،او مداوای مرا به عهده گرفته بود.اوایل چهرۀ استخوانی اش،موهای جو گندمی اش
و لبخند همیشگی اش ناراحتم می کرد،ولی به تدریج به حضورش عادت کرده بودم؛بخصوص که پر حوصله و صبور
به نظر می رسید.
-خوب،من منتظرم،نگفتی موافقی یا نه؟
زانوهایم را بغل گرفته بودم و سرم روی آنها بود.داشتم خیره نگاهش می کردم.
#قسمت_‌هفتاد_‌هشتم
#ازدواج_صوری


۴۵روز از مفقود شدن صادق میگذره
ما هر نذری میتونستیم کردیم
خونه مادرجون بودم

که گوشیم زنگ خورد
-‌الو
صدا:سلام خانم عظیمی خوب هستید
من همرزم صادقم
_سلام ممنون 😔
_امروز صادق پیدا کردیم
زنده است
فقط مجروحه 😍😍

ان شالله دوره درمانش تموم بشه خودمون ریپوتش میکنیم ایران


-توروخدا واقعا راست میگید؟

صدا:بله
یاعلی
بازم اشک مهمون چشمام شد اما این بار از شوق بود از تموم شدن فراق یار صادقم داشت برمیگشت😍😭
-مادر
مادر

مادرجون وقتی اشکای منو دید ترسید 😰
_دخترم صادق شهید شد؟😢😭
_نه صادق من پیدا شده
وای خدا 😍😍
فقط با جیغ و گریه حرف میزدم
مادر برای اینکه منو از شوک خارج کنه زد زیر گوشم

با سیلی مادر رفتم تو آغوشش و فقط گریه کردم

خدایا شکرت 😭