مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_هفدهم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_هفدهم

عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن.
فکرکنم مامان اینا اومدن.
_بله؟
_کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون.
پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام.
آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قلبش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم.
یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم.
به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟
چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون.
کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود.
_سلام.
برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون.
پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم.
ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو!
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین.
اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد.
بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد.
درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمنچه؟میخواست حرف نزنه.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون‌.
سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود.
خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو.
سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن.
برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه.


#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_هفدهم

سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز میکنم...تصویـر تار و مبهمـت رفتہ رفتہ مشخص میشود!روے صندلے نشستہ اے...با نالہ میگویم : محـــــمــــد...
صدایم را کہ میشنوے سریع از جـایت بلند مے شوے و مے آیی بالاے سرم
_جـان مـحمـد؟!بیدار شدے؟خوبے؟جاییـت درد نمیکنہ؟
از چشـمانت نگرانےموج میـزند
دوباره با نالہ میگویم : بــریم خــونہ...
_قربونت برم...بزار سرمت تموم شہ هرجا بخواے میبرمت...
چند ثانیہ بہ چشمانـت زل میزنم یاد حرف آخرت باز مے آید بہ ذهنم...
قلبم تیـر میکشـد
می گویم :آقا
پلکے میزنے وجلوے بغضت را میگیرے و جواب میدهی : جـانم؟
_واقــعا میخواے برے؟
_اگہ تو نخواے نمیرم عزیزم...می مونم پیـشت
فورا سر کلامت میپرم : نہ برو...باید برے
اصلا متوجہ حرفم نبودم و انگـار هرچہ کہ فکر میڪردم بہ زبانم آمد
از حـرفم تعجـب میکنے میپـرسے : تو...تو راضے اے؟
چـشمانم را بہ علامـت تایید باز و بستہ میکنم و همچنان بہ چهره ات نگاه میکنم...
صورتت در هم میرود...چشـمانت خیس میشود
خم میشـوے و پیشانے ام را مے بوسے و همزمان کہ چشمانت را مے بندے اشڪے روے گونہ ات سر میخورد!
#آرےبرو_معشوق_من_سفر_بخـیر
#امـا_بدان_همـراه_تو_قلب_من_است!
احسـاس میـکنم تمام تنم لرزید...با اینڪہ برایم خیلے سخت بود میپرسم:
محمدم...تو میرے اونـجا...شاید شهید بشے...
پـس من چے؟من چجورے شهید میشم؟
با صدایے گرفتہ جواب میدهے : تـو؟!...بہ مرور!

نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا
#قسمت_هفدهم

کوچ غریبانه💔

شب به نیمه رسیده بود که سرو صدا ها آرام گرفت.
اعضای ارکستر بعد از ترانه مبارکباد که حسن ختام برنامه بود.بساطشان را جمع کردند و راهی شدند.بعد از رفتن
مهمانه بود که به هم ریختگی و میز و صندلی ها و آشفتگی حیاط به چشم آمد.از پنجره ی طبقه ی بالا تمام سطح
حیاط بخوبی دیده می شد.انگار مامان و خاله با هم تبانی کرده بودند که مرا در اتاق حبس کنند.حتما مامان ماجرای
قبل از حرکتمان را برای خواهرش گفته بود.گرچه این تنبیه نهایت لطف آنها بود.در عوض داماد تمام مدت در میان
دختران فامیل می لولید و هر بار با یکی طرف رقص می شد.در آن بین با زن دایی ثریا صمیمی تر از همه بر خورد
می کرد و مدام در اطرافش چرخ می زد.از همین بالا هم رفتار چندش آور و حرکات دله وارش حالم را به هم می
زد.از کنار پنجره دور شدم.در اتاق بغلی رختخوابی برای دو نفر آماده بود.با نگاهی به آن از فکر این که شب ناصر
هم در این رختخواب می خوابد چندشم شد.مقابل آینه تاج وتور را از سرم کندم و با دستمالی ته مانده ی آرایش را
از صورتم پاک کردم.دنبال چمدانی که لباس هایم را در آن جا داده بودند می گشتم.آن را در یکی از کمد های
دیواری پیدا کردم و لباس راحتی از بین بقیه بیرون آوردم.با رضایت لباس سفیدی را که بر تنم زار می زد به گوشه
ای انداختم.پتو و متکایی از بین رختخواب هایم برداشتم و گوشه ای دور از آن بستر جای خوابی برای خودم مهیا
کردم و آهسته به زیر پتو خزیدم!احساس عجیبی بود.انگار باری از روی شانه ام کنار رفته بود!فکر این که امشب و
این مراسم به چه منوال خواهد گذشت در این چند روز اخیر سوهان روحم شده بود و حالا که همه چیز به پایان
رسیده بود نفسی به راحتی کشیدم و چشم هایم را بستم.به این امید که نقش این کابوس از ذهنم پاک شود.
صبح با سرو صدایی که از حیاط به گوش می رسید از خواب بیدار شدم.با همان قیافۀ خواب آلود کنار پنجره رفتم.دو
سه نفر سر گرم جمع آوری میز و صندلی ها و باز کردن لامپ های رنگی بودند.از آنجا دور شدم.چشمم این بار به
سینی غذایی که شب قبل به اتاقم آورده بودند افتاد.چلوکباب هنوز همان طور دست نخورده در آن باقی بود.تعجب
کردم که شب قبل هیچ کس به این اتاق سر نزده است.بعد از ان نگاهم به جای خواب دو نفره افتاد.آنجا هم دست
نخورده بود!پس ناصر شب قبل را جای دیگری به صبح رسانده بود.این را به حساب خوش شانسی خودم گذاشتم و
برای شستن دست و رو از اتاق بیرون زدم.ظاهرا کسی در طبقۀ بالا نبود.گویا طبقۀ بالا نبود.گویا طبقۀ بالا را قرنطینه
کرده بودند!از این حرکت شان خنده ام گرفت.مثلا خیال تنبیه مرا داشتند در حالی که من از خدا می خواستم قیافۀ
هیچ کدام از آنها را نبینم.ساعتی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.نسرین، خواهر ناصر،بود.سن و سال سعیده را داشت.
بعد از سلام نیم بندی سینی صبحانه را تحویل داد و سینی شام را گرفت و با نگاهی به غذای درونش سریع از آنجا
دور شد. خوشحال از این بی اعتنایی علنی صبحانه را با خیال راحت خوردم و به جمع آوری رختخواب ها مشغول
شدم.این کار زیاد طول نکشید.سطح اتاق همه تمیز بود و نیازی به نظافت نداشت. از بیکاری حوصله ام سر رفت.به
یاد کتاب های رمانی که با وسایلم فرستاده بودم افتادم.سعیده و فهیمه آنها را به طرزی مرتب در یکی از طبقه های
کمد دیواری جا داده بودند.با نگاهی به ردیف آنها دستم به سمت رمان بلندی های باد گیر یا عشق هرگز نمی میرد
رفت.این کتاب را حداقل سه بارخوانده بودم اما ارزش دوباره خواندن را داشت.در حالی که ماجرای های کاترین
وهیت کلیف را دنبال می کردم گوشه ای از خاطرات گذشته در ذهنم مرور شد.
جریان اردوی دبیرستان را از یک هفته قبل در منزل مطح کرده بودم و هیچ مخالفتی با آن نشد.خوشحالی ام بیشتر
از آن جهت بود که بعد از مدتها با دوستان همسن و سالم به یک گردش بیرون شهر می روم اما درست صبح روز
جمعه مامان بنای کج خلقی را گذاشت.
پلاک پنهان
#قسمت_هفدهم
ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی
هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، االن هم که خواستگاری پسر
آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز
روی من هست اذیتم.
کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی
توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کالفه شد و ادامه
داد:
ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصال باهم جور
درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم
از عقایدم دست بکشم.
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد.
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از
عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه
سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به
اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل
نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد،
اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و
ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و
فریاد زد:
ــ لعنتی،لعنتی
بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد.
راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه
سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود.
این وقت شب، یک دختر تنها سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد
خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه االن سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم
کل وجودش را فرا گرفت

سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی
سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست
داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او
پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او
هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان
غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او
زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می
دانست اما االن ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.
با احساس سنگینی نگاهی سرش را باال آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و
خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را
پایین انداخت.
نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از
ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف
خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بالفاصله
صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه
عصبی به سمت او چرخید:
ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین
شخصی میشید، اصال میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون
نکنم
عصبی صدایش را باال برد و گفت:
ــ حواستون هست داری چیکار میکنید
سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل
با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت:
ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار
میکنید؟؟
اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟
فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟
نه آقا کمیل من تا االن به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید
و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود.
با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش
احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب
کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون
آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،االن
فقط برای من یه آدم...
سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این
حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛
ــ یه آدم چی؟
ــ یه آدم بی غیرت
#قسمت_‌هفدهم
#ازدواج_صوری



شب اول محرم شد
ماه محرم ماه عاشقیه

ماهی که وقتی بشینی فکر کنی کجایی، جزء یزیدهای یا یاران امام حسین 😔


داشتیم چای درست میکردیم برای پذیرایی

سارا گفت :پریا میدونی امروز به چی فکر میکردم

-😳😳😳به چی ؟
سارا:اینکه الان تو عصرما امام خامنه ای مثل حضرت مسلم بن عقیل است

امام حسین هم که همون آقا حضرت صاحب الزمانه


پریا امروز تو تلگرام یه پیامی اومد مضمونش این بود
خدایا
جوری باشه همیشه همراه امامم باشم

-آره سارا واقعا نمیشه به زمان حال مغرور شد

حر راه به امام بست اما آخرش شد جزء یاران امام .

و شمر کسی بود تو صفین تا مرز شهادت رفت
اما تو کربلا سر از تن آقا اباعبدالله الحسین جدا کرد


سارا: آره خواهری حق باتوإ

راست میگفت باید حواسمون باشه یزیدی نشیم عقیل زمان به یاور احتیاج داره

دخترا بیاید کمک لطفا
کیک کشمشی بذارید تو سینی ببرید جلو در
یکی تون لطفا گلاب بریزه تو گلاب پاش

بچه ها آب یخ ها آمادست

مریم :آره عزیزم آمادست
کم حرص بخور

برات ضرر داره 😁
_خب زود کاراتونو انجام بدید حرص نخورم
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_هفدهم

💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراه‌مان آمده است.

بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضی‌های داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»

💠 باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!»

نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند :«امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!»

💠 دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»

از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»

💠 دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!»

چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه #تهدیدم کرد :«می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت می‌کنه!»

💠 نغمه #مناجات از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و #قرآن می‌خواند.

پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید.

💠 عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد.

پرچم عزای #امام_صادق (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!»

💠 می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند.

با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!»

💠 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.

روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷


#عاشقانه_‌ای_برای_تو
#قسمت_هفدهم

💠 فرار بزرگ

حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .

دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .

رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...

پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .

بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...

نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .