#قسمت_شصتمکوچ غریبانه
💔-مامان کوچولوی ما چه طوره؟
-خوبم.
کنار تختم آمد:
-اگه راست می گی پس چرا بغض کردی؟
-دست خودم نیست،نمی دونم چرا دلم گرفته...راستی یادم رفت ازت تشکر کنم.
-بابت چی؟
-بابت این همه زحمت
-زحمت؟این نصف اون کاری نیست که تو واسه من کردی.کاش لااقل می تونستم خوشحالت کنم.ظاهرا که نتونستم.
-چرا تونستی،اما در مورد من اثر معکوس داره.می دونی،این قدر از بچگی توجه خاص به خودم ندیدم که حالا از
دیدن این همه توجه و محبت دلم گرفته؛بخصوص که می دونم عمر این دوره هم خیلی کوتاهه،واسه همین نمی تونم
خوشحال باشم.
-درست می شه،تو فقط غصه نخور.من مطمئنم یه روزی بالاخره زندگی روی خوشش رو به من و تو نشون می ده.
***
مامان چنان از اوضاع و احوال موجود،به دنیا آمدن سحر،در بستر بودن من وتغییر وتحول منزل جا خورده بود که
درست نفهمیدم چه واکنشی نشان داد!انگار روز اول را در شوک گذراند،چون غرغرهایش از روز بعد شروع شد.
-همش یه هفته تو این خونه نبودم،ببین هیچی سر جای خودش نیست!مثل اینکه قوم مغول به این خونه حمله
کردن!سعیده پا شو ببین این ظرف اسپند رو پیدا می کنی یه کم اسپند دور بدم این بوی بدی که تو خونه پیچیده از
بین بره.از در که وارد می شی بوی مریضی همه جا پیچیده.
سعیده که مشغول تماشای شیر خوردن سحر بود،نگاهی مهربان به من انداخت و از کنارم بلند شد:
-اگه خواستی سحرو بذاری تو تختش صدام کن بیام.
-باشه،دستت درد نکنه.
بعد از خواباندن سحر،به سختی از جا بلند شدم.از روز قبل مقدار زیادی از کهنه های او کثیف شده بود و اگر به
همین ترتیب پیش می رفت روز بعد دیگر هیچ کهنه ای برای عوض کردن نداشت.در این فکر بودم که بهترین جا
برای شستن آنه کجاست،چون باید به حالت ایستاده آنها را می شستم.مامان را درون آشپزخانه پیدا کردم.
-مامان اگه اینا رو توی دستشویی بشورم اشکال داره؟
-به حق چیزای نشنیده.تو تا به حال کیو دیدی که کهنۀ کثیف بچه رو توی دستشویی بشوره؟!مثلا ما خیر سرمون
نماز می خونیم،انگار نجسی پاکی حالیت نیست؟
می خواستم در جواب بگم تو که نجسی و پاکی رو می فهمی پس باید بفهمی بچه ای که هنوز غذا نمی خوره نجسی
نداره ولی چه فایده؟با این درد حوصلۀ بحث و سر وصدای بیشتر را نداشتم.به حالت تاتی و آهسته به سمت حیاط به
راه افتادم.با برداشتن هر قدم درد شدیدتری در پاین تنه آزارم می داد به هر حال چاره ای نبود.سعیده به طرفم
دوید.
-آبجی بده من اینا رو می شورم.
صدای اعتراض مامان بلند شد:
-سعیده مگه قرار نبود به کارات برسی؟
-ولی من که کاری ندا...
-گفتم بیا برو به کارت برس،بذار مانی به کار خودش برسه.
-سعیده جون برو،من می تونم اینا رو بشورم.
با دیدن آفتاب و گرمی هوا خدا را شکر کردم که زمستان نبود.تشت کوچک کهنه ها را زیر شیر آبی که کنار حوض
بود گذاشتم.باید برای شستن آنها دولا می شدم،اما این کار به را حتی امکان نداشت.عاقبت با تمام درد شروع به شستن آنها کردم