مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_سی_و_هشتم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_سی_و_هشتم

تارسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار.
خونه مثل دسته گل تمیز شده بود.
مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه.
منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم.
شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی.
شالمو محکم‌دور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود.
چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون.
سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم.
اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن.
با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم.
محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون.
دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟
_قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟
دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم.
یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد.
پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان.
بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه.
همه نگاها سمت لیدا برگشت.
میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت.
پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان.
لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا.
ازپشت نگاهشون کردم.
یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت.
با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد.
عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟
صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه.
_وا منظورت از نامحرم کارنه؟
به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه.
به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته.
_اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است.
دید حرفیم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد.
نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود.
یک یساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون.
گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پلاک پنهان
#قسمت_سی_و_هشتم

کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا االن نیومده
ــ یعنی چی؟؟
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش
میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با
دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی االن؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست االن؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم
بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می
داد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من االن میام خداحافظ
ــ خداحافظ

تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل
خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن
نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه
سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا
میمونید
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_هشتم

💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریست‌ها نبود که نفسم برگشت.

دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد.

💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»

از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»

💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»

صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.

💠 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم.

کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟»

💠 و همه دل‌نگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.

در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»

💠 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»

نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از #حرم دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»

💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.

خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید.

💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»

وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.

💠 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست #تکفیری‌ها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷