مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_دوم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_دوم

#پارت2

رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم.
نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
باهمون قیافه جدی و خالی از احساسی گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟
عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت.
_چرا باهاش ازدواج کردی پس؟
_چون دوسش داشتم.
_آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره.
_راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه.
آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران.
_اگه دوست نداری نیا باهام.
سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه.
بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی دارشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم.
تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم.
صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟
خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم.
دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد.

#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_دوم

وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم حس میکنم کہ باز هم همین هارا تکرار میکنے...حس میکنم باز هم منتظر جوابے...از طرف من!
نزدیک تر می آیم و دستے بہ صورتت میکنم...اصلا تو هیچ میدانے لمس زبری صورتت وقتے می خواهم قربان خستگے هایت شوم چہ با من میکند؟!!
با لحنے آرام میگویم: نمی خواے لباستو عوض کنی؟
دستم را روے سینہ ات میگذارے و می گویی: #اگر_این_قلب_آشفتہ_بگذارد...!
بہ ساعت نگاه میکنم از نیمہ شب گذشتہ است
بلند میشوم و بہ سمت اتاقمان میروم در همان حال بلند میگویم: بخواب محمد...فردا باید بہ دیدن مادرت بری...خیلی منتظرتہ...از صبح صدبار بهم زنگ زد و خبرتو گرفت!
از جایت بلند میشوے و بہ سمت دستشویی میروے و وضو میگیرے
لباست را از تنت در می آوری و لباس راحتت را کہ روے تخت گذاشتہ بودم می پوشے و میخوابے...

* * * * * *

صدایے در گوشم میپیچد...چشمانم را باز میکنم...
اتاق تاریک است و فقط روشنایی ملایم ماه است کہ از پنجره پیداست
از جایم بلند میشوم و بہ رخت خواب خالے ات نگاه میکنم...
یڪ لحظہ دلم میلرزد...نکند رفتہ اے؟!!
تا باز صدا در گ شم می پیچد بہ سمت هال میروم
وقتی تورا میبینم سرجایم می ایستم
سجاده ات را پهن کرده اے و آرام در سجده با خدایت حرف میزنے و اشک میریزی...
شانہ هایت تکان میخورد...انگار کہ متوجہ حضورم نشده اے...
بہ حالتت غبطہ میخورم از اینکہ اینقدر خالصانہ با #عشق_آسمانے ات مناجات میکنی
گریہ هایت قلبم را چنگ میزند...
جلو مے آیم و کنارت می نشینم...سر از سجده بر میداری و ذکرے را زمزمہ میکنی و دستے بہ صورتت میکشی...
اشک هایت را پاک میکنی و با لبخند نگاهم میکنے...اما من بہ چشمان خیست زل میزنم
با لحنے تـلخ کہ تا عمـق وجودم را میـسوزاند مے گویی:
#یاران_چہ_غریبانہ_رفتند_از_خانہ...
تصویرت در چشمانم تار میشود و با ریختن اشکے بر گونہ هایم سردے صورتم را حس میکنم
حرفت کہ تمام میشود سرت را پایین مے اندازے و بغضت را فرو می دهی و دوباره ادامہ میدهی: تموم دوستام شهید شدن مریـم!حسین...رضا...مهدے...
حرف هایت مرا هم شهید میکند! اما خجالت میکشم تا اعتراضے کنم گ چہ میدانم اما میپرسم: چے خواستے از خدا؟!
آهی میکشی و سکوت میکنے دوباره میپرسم:محمد؟!
_آسـمون خـانومم آسمـون!
رویم را بر میگردانم و لب هایم را گاز میگیرم تا مبادا خبرے از اشک هایم بیاید...دندان هایم میلرزند...
اما دیگر نمی توانم اشک هایم را پشت سد چشم هایم نگہ دارم...بلند میشوے و روبرویم مینشینی وچانہ ام را میگیرے و چهره ام را روبروے صورتت میگیری و با اخم بہ چشمانم زل میزنے...با صداے مردانہ ات میگویی: نبینم چشمات بارونیہ ها...
سرم را آرام بہ علامت تائید تکان میدهم...
چند ثانیہ بہ صورتت نگاه میکنم و تمام تغییرات این چند روزت را بررسے میکنم...
با صداے قرآن کہ از مسجد نزدیک خانہ مان بلند میشود بہ خودمان مے آییم...نزدیک نماز صبح است!
کمے کہ آرامتر میشوم از جایم بلند میشوم و نفس عمیقی میکشم تا وضو بگیرم
از دستشویی کہ بیرون می آیم صحنہ اے را برایم میسازے ڪہ بی اراده لبخند میزنم...سجاده ام را کمی عقب تر از سجاده ی خودت پهن کردے و منتظرم نشستہ ای
از جایت بلند میشوے و میگویی: بیا خانومے! دلم براے نمازهای دونفرمون تنگ شدہ بود!
بلخندم پر رنگ تر میشود و با اشتیاق جواب میدهم: منم همینطور!
فورا چادر نمازم را سرم میکنم و زیرلب میگویم : دو رکعت نماز صبح میخوانم بہ اقتداے امام حاضر #قربتہ_الے_الله...

نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا

💌
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#دست_و_پا_چلفتی 🙁

#قسمت_دوم

👈از زبان مجید👉
.
تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادامه داشت و من هرچی به تاریخ تولد مینا نزدیک تر میشدم ناراحتیم بیشتر میشد
اخه نسبت به مینا حس خاصی داشتم😕
دوست داشتم هیچوقت از دستش ندم
.
اونموقع بعد از ظهرها وقتی از دویدن و بازی کردن خسته میشدیم مینشستیم کنار حوض و پاهامون رو تو آب میکردیم و از اینور و اونور برا هم حرف میزدیم...
مثل پسرهای دیگه عاشق بزن بزن و و ماشین بازی و این چیزا نبودم و بیشتر دوست داشتم با مینا حرف بزنم و باهم عروسک بازی میکردیم😄
.
یادمه یه بار افتاده بود و دستش زخم شده بود و من دستش رو بوس کردم تا خوب بشه.اخه هروقت هرجام زخم میشد مامانم بوس میکرد تا خوب بشه😊اما نمیدونم چرا خاله ناراحت شد😞
.
چون میدونستم مینا رنگ زرد رو خیلی دوست داره و منم گلهای زرد حیاط رو یواشکی میکندم و میاوردم به مینا میدادم و اونم میزاشت لای کتابش😊
بماند که مامان بزرگ از دستم ناراحت میشد😕

گذشت و گذشت تا اینکه روز تولد مینا رسید.
من اونروز خیلی ناراحت بودم.
با مامان بیرون رفتیم تا کادو بخرم و به مامان پیشنهاد دادم تا یه لباس زرد برا مینا بخره.
مینا با دیدن لباس خیلی خوشحال شده بود و سریع رفت تو اتاقش و لباس رو پوشید و اومد بیرون😌
تولد تموم شد و مهمونا رفتن😕
مامانم مونده بود تا به خاله تو تمیز کردن خونه کمک کنه...
اروم اروم رفتم تو آشپزخونه
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -خاله؟!
اما شیر آب باز بود و خاله متوجه صدام نشد
اینبار بلندتر صدا زدم:
-خالههه؟!
-جانم مجید؟!
-ممنونم بابت پذیرایی😊
-خواهش میکنم عزیزم...و خندید و منو بوسید😘
-خاله ؟! یادتونه گفته بودید از 9 سالگی دیگه مینا رو کمتر میارین خونه مامان جون؟😕
-اره عزیزم...چون به سن تکلیف میرسه
-یعنی نباید با من حرف بزنه؟!
-حرف نزدن که نه ولی کلا دیگه با پسرهای نامحرم باید بازی و شوخی نکنه.
-خاله مگه مینا از شما بزرگتر میشه؟!😕
-یعنی چی؟!😯
-چطور شما الان منو بوسیدین اشکال نداره بعد مینا حرف بزنه اشکال داره😕
-عزیییزم 😀..اخه من خالتم😊محرمتم.بزرگ بشی این چیزا رو میفهمی
-باشه😕راستی خاله؟!
-جانم؟!
-میخواستم بگم مینا رو بازم بیارین خونه عزیز.عوضش من دیگه نمیام😔چون مینا تنها خونه باشه حوصلش سر میره ولی من خودمو تنهایی یه جوری سرگرم میکنم.
-عزیییزم.باشه قربونت برم 😊
.
#ادامه_دارد


نویسنده✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_چهارم😍
#قسمت_دوم

چند تقه به در مے خورد...
نمیدانم ڪیست و اهمیتے هم نمیدهم...
بازهم من و پنجره ای ڪه نگاه های غمزده ام را تحمل مے کند...
چند بار در میزند اما لبانم هیچ تڪانے نمے خورند!!
در باز مے شود و من به همان حالت مانده ام
اتاق تقریبا تاریڪ است و جز نور مهتاب دیگر شی روشنی در اتاق نیست...
قامتش بر روی دیوار نقش مے بندد...
جلوتر مے اید!!!!
آرام صدا مے زند:
میرامینی_خانم صدیقی میدونم ڪه بیدارید لطفا برگردید و به سوالایی که میپرسم جواب بدید...!
کمی مکث میکنم و بالاخره به حرف می ایم...
از نفسهای عمیقی که میکشد حتم دارم کلافه شده...
پوزخندی میزنم و میگویم:
_وقتی در میزنید و جواب نمیدم یعنی نمیخوام کسی رو ببینم...
چشمانش گرد میشود...!
متعجب نگاهم میکند!!!
سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_ڪسی هم مشتاق دیدار شما نیست خانوم،سوءتفاهم نشه!من فقط برحسب وظیفه اس که الان اینجام!!

با حرفی که میزند سکوت میکنم و حق را به او میدهم...رفتارم درست نبوده...!
_لطفا سوالاتونو بپرسید...
_بله الان شروع میکنم...فقط شما بی زحمت این عکسارو ببینین...

عکس هارا به دستم میدهد و خود میرود پی صندلی و به سمت تخت میکشاندش و روی ان مینشیند..!.
من هم کمی روی تخت جابه جا میشوم و خود را جمع و جور میکنم..

_خب از کجا شروع کنم؟
شناختینشون؟
دقیق تر نگاه میکنم...
همه شان بودند...
همان قیافه و همان قد و هیکل...
خودشان بودند
همانطور که چشمم به عکسهاست میگویم
_اره خودشونند...
خب پس...اینا همونطور که پلیس هم گفت اولین بارشون نیست که از این غلطا میکنن!
نگاه گذرایی به دست باندپیچی شده ام می اندازد میگوید:
کدومشون اینکارو کرد؟!
انگشتم را روی تصویرش میگذارم و به سمت میر امینی میگیرم...
_این بود ،خودشه...دوستاش صدا میزدنش امیر...اول اسمشم با چاقو رو دستم انداخت...
ابروانش در هم می رود و زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم..
میدونم سخته ولی میشه دقیق تر توضیح بدید...
شروع میکنم تمام ماجرا را برایش شرح دادن...
موبه مو از اتفاقات را برایش میگویم جز اسم ان دختر...
مردد مانده ام بین انکه بگویم یا نگویم!.
فکر کنم بدونم اون دختر کی باشه؟
_اسمش یکتاست چشمای ابی رنگی داره...!!!
خدا بهش رحم کنه...!
_یعنی چی؟؟
کم کاری نکرده...کمه کمش باید یه برخورد باهاش بشه..!.
از جایش بلند میشود و میگوید
ممنون از اینکه همکاری کردین...
_خواهش میکنم...!
دست میبرد روی کلید برق و ان را خاموش میکند...
_لطفا روشن کنید
مگه استراحت نمیکنید؟؟
_نه...اخه..
نمی توانم بگویم از تاریکی خوف دارم...او هم پیگیر نمیشود و کلید برق را میزند و از اتاق خارج میشود...
_اخیش..!!
انقدر طول روز را خوابیده ام که خواب به چشمانم نمی اید...
نگاهی به ساعت میکنم ساعت تقریبا ۱۱ شب است

#نویسنده:اف.رضوانے
#قسمت_دوم

کوچ غریبانه💔

با ورود به کوچه انگار از قفس آزاد شدم.مقصدم از قبل مشخص بود.برای رسیدن به منزل عمه باید نیم ساعتی پیاده
می رفتم.در حین راه چند بار چادر نخی ام از سرم افتاد.قید و بند آن خسته ام می کرد.در محله های دیگر شهر خیلی
از دختر های همسن و سال من اجباری به سر کردن آن نداشتند ولی محله ی ما از محله های قدیمی شهر به حساب
می آمد و همین یعنی رعایت خیلی قید و بندها.قدیم هایم چنان تند و سریع برداشته می شد که فرصتی به اعتنا به
اطراف را نداشتم از طرفی گرمی هوا کلافه ام کرده بود.همزمان با من دو نفر دیگر از مقابل وارد کوچه فرعی
شدند.با دیدن پسرعمه هایم دستپاچه سلام کردم.محمد زودتر جواب داد:
-به به مانی خانوم سلام به روی ماهت چه عجب از این ورا؟
جواب مسعود آهسته ادا شد.نگاه او برعکس برادرش حالت نگرانی پیدا کرد.
-اومدم به عمه سر بزنم خونه ست؟
-ما هم تازه رسیدیم ولی حتما خونه ست بفرما تو.
لای در باز بود ولی محمد اول شاسی زنگ را فشرد و بعد یا الله گویان وارد شد.به حیاط چهار گوش و وسیع خانه با
سبک قدیمی به حوض چهار گوش و سیمانی اش به درخت سیبی که در شاخ و برگش سایه ی خنکی داشت به باغچه
پر گل و گیاه کنار دیوار به در و پنجره هایش با آن شیشه کاری های رنگی به اتاقهای چهارگوش و نورگیرش و
خلاصه به جزء جزءاش علاقه و وابستگی عمیقی داشتم الفتی که درکش برایم مبهم بود ولی هر چه بود در تمام
وجودم ریشه داشت.
با صدای محمد اهل منزل از آمدن ما باخبر شدند.پسرها مادرشان را عزیز صدا می کردند.شهلا نوعروس محمد به
استقبال آمد.باورم نمی شد دو ماه از شبی که آن دو در لباس عروس و داماد کنار هم نشسته بودند می گذشت.انگار
همین دیروز بود!
تا چشم شهال به محمد افتاد گونه هایش از خوشحالی گل انداخت ولی حضور من ظاهرا او را متعجب کرد.بر عکس او
برخورد عمه گرم و خوشایند بود.بعد از خوش و بشی با من رو به پسرها کرد و گفت:
-برید دست و روتونو خنک کنید تا ناهار رو بکشم.
دنبال او وارد آشپزخانه شدم.تازه فهمیدم برای درد و دل کردن بد زمانی را انتخاب کرده بودم.نباید سر ظهر مزاحم
استراحت آنها می شدم.پشیمان از حرکت ندانسته به گوشه ای تکیه دادم.ای کاش می شد برگردم.
-عمه جون با اجازتون من می رم عصر می آم یه سری بهتون می زنم.
-وایستا ببینم کجا؟این چه اومدنی بود چه رفتنیه؟
-راستش اومده بودم یه کم باهاتون حرف بزنم ولی حالا وقتش نیست.یه وقت می آم که سرتون خلوت باشه.
-بیخود دنبال بهانه نگرد کی گفته سر من شلوغه؟صبر کن غذای بچه ها رو بدم بعدش می شینیم با هم مفصل حرف
می زنیم.حالا اون ظرف ماستو وردار ببر تو اتاق به شهلا هم بگو سفره رو بندازه.
در اتاق غذاخوری به جای شهلا با مسعود رودرو شدم.داشت با حوله رطوبت دست و رویش را می گرفت.خیره
نگاهم کرد و آهسته پرسید:
-چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟!
پلاک پنهان
#قسمت_دوم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با
خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش
آمد و ناراحت سالم کرد:
ــ سالم خاله
ــ سالم عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سالم کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان باال گرفته بود،مثل
همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا
محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل..
سالمی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی
آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند
انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه
پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که
فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود
و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد.
صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد
#قسمت_اول
#ازدواج_صوری


تو کتابخونه داشتم رو تحقیقم کار میکردم
""تاریخچه وهابیت""

گوشیم لرزید
عکس سارا دوستم رو گوشی نمایان شد
-الو سلام سارا خوبی؟
سارا :الو سلام پریا خانم کجایی؟
-من فدای هوش بالات بشم
تو کوچه خوبه ؟
سارا:ههه خندیدم
کتابخونه ای؟

-خب تو چه دردی داری میدونی من کجام بازم میپرسی ؟
سارا:حرص نخور
ما تا یه ربع دیگه کتابخونه ایم

-ما😳😳
ایم 😳😳😳
مگه تو چندنفری؟

سارا:من با حسن آقا دارم میام

-تو رو سنجاق کردن به اون بنده خدا عایا؟

سارا:خخخخخ
مامانت میگفت باز نذاشتی خواستگار بیاد

-من فدای این مامان خوشگلم بشم
دست CCN, BBC بسته در خبرپخش کردن

سارا:میام اونجا حرف میزنم

-حسن آقا هم میان کتابخونه ؟

سارا:نه حسن باید هئیت همش ده روز مونده به محرم

مگه دیشب نگفتی بعداز پایگاه و دانشگاه میریم هئیت

-وای راست میگیا
بیا اینجا دیگه
فعلا خداحافظ

#قسمت_دوم
#ازدواج_صوری

کتاب تاریخچه وهابیت بستم خیلی سخت بود این مقاله ،گاهی تو کتب غربی دنبال مطلب میگشتم و تو این کتب توهین های بود که دل هر شیعه ای رو به درد میاره


یادم رفت خودم معرفی کنم
من پریا احمدی هستم
۲۴سالمه بچه دوم یه خانواده شش نفره 😍

پوریا ،پریا ،پریسا ،پرستو

خواهرا و برادرم همه ازدواج کردن و من مجردم

خخخخ من فراری از،ازدواجم

یه خواهرزاده ۵ماه دارم که اسمش پرنیاست

شوهرپریسامون مهندسه اسمش مهدی هست

پرستو هم عید غدیر میره خونه خودش شوهرش اسمش سجاده
این دامادمون مغازه پارچه فروشی داره

پدرم دبیربازنشته است
مادرم خونه دار

من فکر میکنم اگه ازدواج کنم به کارای مذهبیم نمیرسم

خانواده من معمولی هستن نه خیلی مذهبی نه دور از مذهب



برادرم معلمه


ما همه محجبه هستیم

یهو صدای پریا پریای سارا منو به خودم آورد
سارا: کجا سیر میکنی باجی جان😂😂

_هیسسسسسسسس😡🤐اروم تر کتابخونس
یه لبخندژکوندی تحویلم داد ودستاشو به نشونه معذرت بهم گره زد🙏

-خب بسه این ادا و اتفارا پاشو بریم پایگاه شصت تا کار دارم

سارا:پریا جان یه دونشو بگو بقیه اشو نخواستم

-بریم پایگاه جلسه بذاریم درمورد محرم
بریم دانشگاه آماده کنیم برا محرم
بریم مقاله به استاد نشون بدیم

سارا :بسه بابا غلط کردم


پس حرف نزن


از کتابخونه زدیم بیرون
-سارا ماشین آوردی؟
سارا:نه با ماشین حسن آقا اومدیم برد هئیت

-‌سارا پیاده بریم ؟🙈🙈
سارا:پس بیا بریم سر راهمون بریم حوزه مقاله به استاد نشان بدیم بعد بریم

-اوکی

من سارا طلبه سال اول سطح دو حوزه ایم
ما از بس شر و شیطونیم دوستان بهمون میگن اخراجی😂
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_دوم

💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.

از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم.

💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.

در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟»

💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»

بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟»

💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»

گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! ُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»

💠 و می‌دانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»

از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»

💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»

نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»

💠 به‌ هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»...


🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت

#قسمت_دوم

💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید.

ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم.

💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد.

ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد.

💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم.

از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد.

💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید.

چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند.

💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد.

یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست.

💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد.

انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم.

💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟

حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند.

💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم.

در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷


#عاشقانه_‌ای_برای_تو
#قسمت_دوم

💠 تا لحظه مرگ

تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .

از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... .

اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... .

هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .
خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .

اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .

باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... .