✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان
#من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ قسمت
#دومدوست نداشت حتی..
کسی از پشت ایفون..
#صدای مادر و خواهرش را بشنود..
گاهی عاطفه جوابش را میداد..
بحث میکردند.اما در اخر
#تسلیم خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..
ساعت ۴ عصربود..
آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان
#برکت داشت..
حسین اقا خیلی دقت میکرد..
که
#حقیقت را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند...
اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به
#رضایت مشتری کاری نداشت..
کم کم غروب میشد..
حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند..
حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند!
عباس در را بست..
و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..
#سریعتر از پدر نمازش را خواند..
سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند..
چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد..
مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام!
عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه
مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه
مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.
حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟
عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده
حسین اقا_دلیل خوبی نیست
عباس_نظر من اینه
_عباس بابا نظرت اشتباهه...!
#رضایت مشتری حرف اول میزنه نه
#فروش جنس های مغازه
_حرفتون قبول ندارم
هر بار باهم بحث میکردند..
حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت..
ساعت از ١٠ گذشته بود...
ادامه دارد...
#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہاثــرے از؛بانو خادم کوی یار