مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#غرور
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
🌸داستان کوتاهي از غرور و تکبر

!!!يک روز گرم شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال ان برگهاي ضعيف جدا شدند و ارام بر روي زمين افتادند شاخه چندين بار اين کار را با غرور خاصي تکرار کرد تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسيار لذت مي برد .برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد ه بود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد .در اين حين باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد ان را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد .
وقتي باغبان چشمش به ان شاخه افتا د با ديدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين با ر خودش را تکاند تا اين که به ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد از شاخه جدا شد و بر روي زمين قرار گرفت .باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به ان شاخه افتاد و بي درنگ با يک ضربه ان را از بيخ کند شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشد بر روي زمين افتاد.
ناگها ن صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت:
👈اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه حياتتت من بودم

🍃🌺..موضوع👆🏻🙄🌺🍃

#داستان
#غرور
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #سی_وهشت


مهرماه شده بود..
سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد..
و عباس.. ساعت ٧ صبح..جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود..

به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که #نگاهش به نگاه فاطمه نیافتد..
ناراحت بود از تصمیمش..
اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..

خودش هم تعجب کرده بود..
شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود..
شاید هم بزرگترین خطا..
شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد..
پس #توکل بهترین راه بود..

در این مدت..
غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد..
عباس..
تمام سعی اش را می‌کرد.. که #نگاه نکند.. فقط گوش بسپارد.. #گوشش را تیز کند.. نه #چشمش را..

ساعت ٧صبح..
که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت..
این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت..


یک ماهی میگذشت..
کم کم #متانت.. #حجب_وحیا.. #پاکدامنی.. و #غرور این بانو.. او را به فکر وا داشته بود..

حالا دیگر مثل قبل..
از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی..
میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند..
اما رویش را نداشت..
چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد..
باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت..

خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..

کم کم امتحانات نیم ترم..
شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود..
مدتی بود..
که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد..

💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده..
پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند..
💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود..

به خانه نزدیک میشدند..
باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود..

به خانه سید رسیدند..
عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. #بدون_نگاهی به عباس.. گفت

_ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..

در را بست و پیاده شد..
عباس..
ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود..

_اتفاقی افتاده؟!

فاطمه..
خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت

فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..

از سر کوچه.. سید ایوب می امد..
مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت..

_سلام سید..مخلصیم

سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت

_چی شده باباجان..!

گلبرگ حیا از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد..

_سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن


سید میدانست..
اتفاقی #نیافتاده..جز اینکه دخترش.. #معذب باشد.. که با #نامحرمی.. مدام خلوت داشته باشد..
نگاهی به عباس انداخت..



ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
🌸 چادرم میگوید...

اگر همہ چیز سر جایش باشد...

❤️ نجابت تو ...
💛 #حیا ے تو ...
💚 پاڪدامنے تو ...
💙 #غرور تو ...

😌 من هم هستم...

🙏 و الا دور من را خط بڪش ڪہ آبرو دارم❗️

🍃#چادر است دیگر
👌 بدون حیا جایے با من نمی آید

#‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅═✼✿‍✵♥️✵✿‍✼═┅┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«إِنَّ أَکرَمَکمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکمْ»
با فضیلت‌ترین شما نزد خداوند،
با تقواترینِ شماست!
#سوره‌حجرات🪴

بهترین ما نزد خدا با #تقوا‌ترین ماست
نڪند به نعمت‌هایی ڪه خود خدا
به ما ارزانی داشته مغرور شویم
و خود را بزرگ ببینیم
پرتگاه ایمان #غرور است
و همانا غرور شیطان را
از بهشت به قعر جهنم ڪشاند
+ مراقب افڪار و اعمالمان باشیم