⚘﷽⚘
#نذرچشمانتروزهایی که برای تهیه مایحتاج به شهر حلب میرفتید مدام سرت را پایین می انداختی.
نمیخواستی چشمت به دختر های بی حجاب سوری بیفتد.
آنها هم که اکثرا بی حجاب بودند.
هر چقدر هم آقا تقی شوخی کرده و گفته بود:بابا کله رو بیار بالا اینا همشون این جوری ان.
تو باز همسرت را بالا نمی گرفتی.
یک بار هم داخل یک مغازه رفتی برای خرید وسایل نظامی
اما به چشم بر هم زدنی برگشته و گفته بودی:اینجا چیزی که به درد ما بخوره نداره.
اما حرفت باور کردنی نبود.
مگر می شد هیچ وسیله به درد بخوری نداشته باشد.
تو به خاطر دختری که داخل مغازه بود برگشته بودی.
حتما باز هم نمیخواستی چشمت آلوده شود دلیلش را قبلا به مادر گفته بودی
تهران، حلب یا دمشق برایت فرقی نداشت چشمانت نذر کس دیگری بود.
ما گاهی به عجّل فرجهم های صلوات هایمان بی باوریم
نمیخواهی تعریف کنی ؟
بالاخره با آن چشمان باحیا چه کسی را دیدی؟
شاید چون در غربت و دور از مادر زمین خوردی
مادر سادات سرت را بر زانو گرفت.
سری که نداشتی....
😭😭😭📚برشےازکتابیکروزبعدازحیرانے
✏️نویسنده:فاطمه سلیمانےازندریانے
🌷#شهیدمحمدرضادهقانامیرے