مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#سقوط
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#شهدا زنده اند ...
بسم رب شهداء

#شــهدای‌آســمانی
#شاید ما نمی دانیم
ما رفته ایم
ما #گم شده ایم !!

اما #شهدا
هر روز #زنده تر میشوند
و هر روز #پرواز را مرور میکنند ...
تا شاید ما بفهمیم
چقدر به انتهای زمین #سقوط کرده ایم ...

چقدر از #آسمان فاصله گرفته ایم !!!


#شهدا ... گاهی نگاهی ...

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_یکم

💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!»

صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.

💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر.

دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»

💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید.

ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیری‌های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.

💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.

از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.

💠 محله‌های مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود.

دو ماه از اقامت‌مان در #زینبیه می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد.

💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند.

در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»

💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.

ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»

💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد.

گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»

💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»

و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!»

💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»

بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید.

💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد.

ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💌بسمـ رب الشـهدا..

#مهمـان‌کانال 🌷


🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_علی_اصغر_بشکیده
🎊🎊🎊🎊🎂🎂🎂🎂

🍃سالهاست از #جنگ_تحمیلی می‌گذرد ولی هنوز یاد آن روزگاران در خس خس سینه ای حس میشود، در فریاد های موج گرفته ای که از نجات بچه ها و #سقوط شهر میگوید شنیده میشود، در نقص عضو هایی دیده میشود. اینان واژه جنگ را با تمام وجود لمس کردند. بعضی‌هایشان دل جا گذاشته‌اند در اروند، فکه، #طلاییه و...

🍃بعضی ها نگاه دلتنگشان سر پست، نگهبانی میدهد که اگر ردی یا اثری از گمشده‌شان پیدا شد آگاه شوند! یک سری هایشان هم در میدان قدم به قدم جای پای #رفیق‌های_آسمانی‌شان میگذارند تا بلکه به آنها برسند🕊

🍃در این میان آنها که #جنگ ندیده اند قلم به دست گرفته و راوی صحنه های #مقتدرانه ای میشوند که به نام های مختلفی ثبت شده. قلم من، روایتِ صحنه ای به نام #علی‌اصغر_بشکیده را عهده دار شد.

🍃صحنه ای از مقاومت بچه های گردان #عمار به فرماندهی علی‌اصغر که در فاز دوم عملیات تنها یک گروهان مانده بود و او، که #یاعلی گویان برخاست برای حفظ خط با چند نفر!

🍃صحنه ای که پروردگار تقوایش را آزمود و او سربلند از این #آزمون بیرون آمد! صحنه هم‌سفره شدن با کارگرانی که غذای اعیانی‌شان آبِ‌گوشت بود آن هم روزهای بسیار خاص. قلمم مفتخر به نوشتن برای او بود، اویی که دلنوشته اش را اینگونه نگاشته بود: خدایا دوست دارم تنها و #گمنام باشم تا در غوغای کشمکش های پوچ مدفون نشوم!

🍃و عمق این مفهوم را آن زمان درک کردم که دیدم ما دیریست زیر خروارِ #گناهانمان دفن شده ‌ایم و مدفنی متعفن ایجاد کرده ایم. این افتخار نیست و نبود برای منی که مقابلم اسوه ای از #ایثار و گذشت ایستاده و از خداوند طلب گمنامی میکند.

🍃وباز زمین سیصد و شصت و پنج روز به گرد خورشید گشت تا رسید به آن روز که علی‌اصغر در تاریخچه ذهن ها #غریب و گمنام ماند. به روز پرکشیدنش که اجر اخلاصش بود، به روز شهادتش. به وقت #عروج ملکوتی‌اش!

#تولدت_مبارک

نویسنده: #مهدیه_نادعلی

🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_علی_اصغر_بشکیده

📅تاریخ تولد : ٩ آذر ۱٣٣٨

📅تاریخ شهادت : ٢۰ اردیبهشت ۱٣۶۱

📅تاریخ انتشار : ۸ آذر ۱۴۰۰

🕊محل شهادت : خرمشهر

🥀مزار شهید : گلزار شهدای بهشت زهرا

#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
مدت دو ماه در منطقه سرپل ذهاب بود . در این منطقه ۱#۲ نفر از #همرزمان #صمیمی خود را از دست داد اما ایشان از #سقوط #پادگان ابوذر جلوگیری کرد . از #۲۶ آذر ۱۳۵۹ تا #۷ فروردین ۱۳۶۰ در واحد آموزش #سپاه مشغول #خدمت بودکه طی #مأموریتی ، #فرماندهی پادگان #شهید رجایی چالوس را به عهده گرفت و در مدت کوتاهی این #پادگان را #سامان بخشید.
🍃🍃
ایشان پس از مدتی به عنوان #مسئول گروه #ضربت عملیات ، راهی جنگلهای آمل شد و در #سرکوبی عناصر اتحادیه کمونیستها #نقش مهمی ایفا کرد . به دنبال آن به #فرماندهی #عملیات جنگلهای گیلان انتخاب شد. در سن ۲۸ سالگی به اصرار مادرش تصمیم به ازدواج گرفت.
🍃🍃
در #۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰ طی حکمی به #سمت #مسئول واحد #عملیات #سپاه پاسداران رشت منصوب شد . پس از ماهها فعالیت در این واحد در #۶ اسفند ۱۳۶۰ از سمت خود #استعفا داد . و گفت در صورت #موافقت فرماندهی مبنی بر رفتن به #جبهه حق علیه باطل از مسئولیت خود #استعفا مینمایم .
🍃🍃
در #۲۰ اردیبهشت همان سال در حالی که در #جبهه های نبرد حضور داشتم #دومین فرزندش به دنیا آمد از طریق تماس تلفنی از حال فرزندش آگاه شد و نامش را صدیقه گذاشت.
🍃🍃
‍ بسم رب شهداء🌱
#شهدا زنده اند ...



#شاید ما نمی دانیم
ما رفته ایم
ما #گم شده ایم !!

اما #شهدا
هر روز #زنده تر میشوند
و هر روز #پرواز را مرور میکنند ...
تا شاید ما بفهمیم
چقدر به انتهای زمین #سقوط کرده ایم ...

چقدر از #آسمان فاصله گرفته ایم !!!

#شهدا ... گاهی نگاهی ...🌷😔
#شهدا زنده اند ...
بسم رب شهداء


#شاید ما نمی دانیم
ما رفته ایم
ما #گم شده ایم !!

اما #شهدا
هر روز #زنده تر میشوند
و هر روز #پرواز را مرور میکنند ...
تا شاید ما بفهمیم
چقدر به انتهای زمین #سقوط کرده ایم ...

چقدر از #آسمان فاصله گرفته ایم !!!

#شهدا ... گاهی نگاهی ...