مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#حلب
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#معرفی_شهید
شهید مدافع حرم«#روح_الله_قربانی » در محله هفت تیر تهران متولد شد.مادر روح‌الله، اول نامش را عباس گذاشته بود، اما بعد از رحلت امام خمینی(ره) نام فرزندش را تغییر داد و روح‌الله گذاشت. پدر روح‌الله سردار سپاه و از رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است و مادر روح‌الله که زنی مؤمنه بود، او را در سن پانزده سالگی تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت.
دانشگاه هنر قبول شد و در کنارش در کلاس‌های انیمیشن حوزه هنری هم شرکت کرد و زمانی که جذب سپاه شد از دانشگاه انصراف داد.
عضو #سپاه_قدس بود و به عنوان یکی از فرماندهان این سازمان به سوریه اعزام شد.
دفعه اولی که به سوریه رفت و برگشت مأموریتش 59 روز طول کشید و سیزده شهریور آخرین مرتبه‌ای بود که روح‌الله به سوریه رفت.
روح‌الله به سوريه نرفت كه شهيد شود. او براي هدفش رفت كه دفاع از ارزش‌ها و اعتقاداتش بود.
خودروی روح الله قربانی و شهید #قدیر_سرلک در روستای «تل عزان» مورد اصابت موشک کورنت اسرائیلی قرار می‌گیرد و در مبارزه با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسیدند. پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا در جوار #محرم_ترک و #رسول_خلیلی به خاک سپرده شده است.
دیگر اتفاقات زندگی این شهید عالیقدر را میتوانید در #کتاب«#دلتنگ_نباش »بخوانید.
شادی روحش صلواتی با ذکر«وعجل فرجهم»بفرستید.
#شهید_روح_الله_قربانی #متاهل
ولادت: ۱ #خرداد ۱۳۶۸ #تهران
شهادت: ۱۳ #آبان ۱۳۹۴ #حلب

‍ ﷽🕊♥️🕊
#معرفی_شهید
شهید مدافع حرم«#حسین_محرابی »از رزمندگان مدافع حرمی است که از طریق لشکر فاطمیون و همزمان با سالروز تولدش برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت. وی در اولین اعزامش به سوریه پس از 75 روز درآذرماه سال 1395 در آخرین روزهای ماه صفر و در ایام شهادت امام رضا (ع) در منطقه حلب به شهادت رسید. از وی دو فرزند به نام های زینب و محمد مهیار به یادگار مانده است.
خودش میگفت وقتی از همه جا و همه کس برای رفتن به سوریه ناامید شده بود،این امام رضا(ع) بود که برات اعزامش را امضا کرد.
شادی روحش صلواتی با ذکر«وعجل فرجهم»بفرستید.
#شهید_حسین_محرابی
ولادت:۳۰ #شهریور ۱۳۵۶ #نیشابور
شهادت: ۱۰ #آذر  ۱۳۹۵ #حلب

‍ ﷽🕊♥️🕊
#شهیدانھ🌹
جنگ نه !
اما دفاع زیباستــ !🙂

دلتــ ڪه اهلِ #شهادتــ باشد
پر میگیرد تا آسمان
براے رسیدن بہ معبود ...🕊

فرقے نمیڪند
سنگرهاے #شلمچه و #فکه باشد
یا سنگر های #موصل و #حلب و #زینبیه ...❤️

اهلِ یقین ڪه باشی ، شهیدے !
و شهید را ، جز به ضیافتــ
عنداللهی نمیخوانند و در
این راه ، جاماندگان از
قافله میسوزند تا شمع راه باشند...

سه شهید مدافع حرم در یک قاب
راست: شهید مدافع حرم #مرتضی_عطایی
شهید مدافع حرم #محمدمهدی_مالامیری
شهید مدافع حرم #سید_مصطفی_موسوی

🌷🌷🌹🌷🌷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_سوم

💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازه‌اش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه می‌کردم.

از همان مقابل در اتاق، #اشک‌هایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، می‌برم‌تون خونه!»

💠 می‌دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و می‌ترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.

از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت می‌کشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیش‌تون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»

💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمی‌شد با اینهمه #بی‌رحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانواده‌اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»

سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده‌اش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیش‌دستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده‌اش تحویل میدن، نه خانواده‌اش باید شما رو بشناسن نه کس دیگه‌ای بفهمه شما همسرش بودید!»

💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمی‌داره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماس‌تون می‌کنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»

قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشی‌تر از اونی هستن که فکر می‌کنید!»

💠 صندلی کنار تختم را عقب‌تر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«می‌دونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشته‌ها رو تیکه تیکه کردن!»

دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته‌تر کرد :«بیشتر دشمنی‌شون با شما #شیعه‌هاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعه‌ها رو قتل عام می‌کنن! #سعودی‌هایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه‌ها رو سر می‌برن و زن و دخترهای شیعه رو می‌دزدن!»

💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می‌شنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می‌شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش می‌کردم.

روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرف‌ها روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعه‌های حمص رو فقط به‌خاطر اینکه تو خونه‌شون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه‌های شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه‌ها رو آتیش می‌زنن تا از حمص آواره‌شون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»

💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیری‌ها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»

باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده‌تون جوش بخوره، خواهش می‌کنم این مدت به این برادر ُنی‌تون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»

💠 و خودم نمی‌دانستم در دلم چه‌خبر شده که بی‌اختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس می‌کشید و داغ بی‌کسی‌ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط می‌گیرم برگردید #ایران پیش خونواده‌تون!»

نمی‌دید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت می‌کنن!»...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_هشتم

💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های #گلوله؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»

تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد.

💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم.

در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟»

💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»

صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»

💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»

برادرش اهل #درعا بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابی‌ها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»

💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»

از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت #شلیک کرده؟»

💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»

من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست #دروغ می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»

💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجره‌ام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»

دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!»

💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!»

برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابی‌هایی شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهارم

💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»

در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.

💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»

صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر می‌دونن!»

💠 از روز نخست می‌دانستم سعد ُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهب‌مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم.

حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!»

💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»

سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»

💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های #العریبه و #الجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!

ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!»

در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای #عشقش هم که شده برمی‌گشت.

از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.

💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم #درعا

باورم نمی‌شد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!»

💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.

طعم گرم #خون را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.

💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و #گلوله طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
~🕊
#تلنگر💥
.
.
#شهیـد بیدارت میڪند
🥀
#شهیـد دستت را میگیرد✋🏻
شهیـد
#شهیـدت مےڪند اگر که
🥀 بخواهی

فرقـی نمی ڪند...
🥀" فڪه " و "
#اروند"
یا " دمشق " و "
#حلب"
🥀 یا " صعده "و "
#صنعا "

🌻...و این را بــدان:هرکسی
🌾 با یڪ
#شهیدی خو گرفت
🌻روز
#محــشــــــر آبــــرو از او گرفت

🍀🍀🍀
~🕊
#تلنگر💥
.
.#شهیـد بیدارت میڪند
🥀#شهیـد دستت را میگیرد✋🏻
شهیـد #شهیـدت مےڪند اگر که
🥀 بخواهی

فرقـی نمی ڪند...
🥀" فڪه " و " #اروند"
یا " دمشق " و "#حلب"
🥀 یا " صعده "و " #صنعا "

🌻...و این را بــدان:هرکسی
🌾 با یڪ #شهیدی خو گرفت
🌻روز #محــشــــــر آبــــرو از او گرفت
.
.
~🕊
#تلنگر💥
.
.#شهیـد بیدارت میڪند
🥀#شهیـد دستت را میگیرد✋🏻
شهیـد #شهیـدت مےڪند اگر که
🥀 بخواهی

فرقـی نمی ڪند...
🥀" فڪه " و " #اروند"
یا " دمشق " و "#حلب"
🥀 یا " صعده "و " #صنعا "

🌻...و این را بــدان:هرکسی
🌾 با یڪ #شهیدی خو گرفت
🌻روز #محــشــــــر آبــــرو از او گرفت
~🕊
#تلنگر💥
.
.#شهیـد بیدارت میڪند
🥀#شهیـد دستت را میگیرد✋🏻
شهیـد #شهیـدت مےڪند اگر که
🥀 بخواهی

فرقـی نمی ڪند...
🥀" فڪه " و " #اروند"
یا " دمشق " و "#حلب"
🥀 یا " صعده "و " #صنعا "

🌻...و این را بــدان:هرکسی
🌾 با یڪ #شهیدی خو گرفت
🌻روز #محــشــــــر آبــــرو از او گرفت
.
.
مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
طرح جدید به مناسبت شهادت شهیدان، ذڪریا شیرے و الیاس چگینی🍃🌹
🍃راوے قصه هاے #شام قاصدڪے ست ڪه معرڪه عاشقے را به نظاره نشسته و پایان سرنوشت رزم آوران را در دل تاریخ حک میڪند♡
.
🍃از آن روزے ڪه پیڪِ عدرا* برایش از هتک حرمت گفت آغاز قصه رقم خورد ، رزم #فاطمیون و #زینبیون را به تصویر ڪشید و ضمیمه ڪرد:
بعضے از مردم جان خود را به خاطر خشنودے خدا می‌فروشند، و خداوند نسبت به بندگان مهربان است.* و اینبار قرعه به نام دو یار افتاده بود ذڪریا و #الیاس.
.
🍃به هنگام نماز ڪه تماشایشان میڪردے اللهم الرزقنا هایشان رنگ #شهادت و نیتشان بوے #خلوص داشت. #یا_لطیف_إرحَم_عَبدِڪَ_ضَعیفِ سجده آخر نمازشان روادید آسمان را به دستشان داد و بلیط رفتِ بدون برگشت را ،حداقل براے الیاس اینگونه بود🌹
.
🍃حلب مشتاقانه #پیڪر او را به آغوش ڪشیده بود .همسر و فرزندانش چشم انتظارش بودند و غروب هایے ڪه چشم مادر به قاب در خشک میشد😔
.
🍃فاطمه سه ساله زانوے غم بغل گرفته بود و بغضے میهمان گلویش شده بود لحظه‌اے #آسمان چشمانش آرام نمیگرفت و ابرهاے #دلتنگے همچنان می‌بارید، براے قاصدک از پدرش سخن می‌گفت تا بلڪه به گوشش برساند🥺
.
🍃یادم به خرابه‌ے شام افتاد ، دخترے سه ساله ڪه بهانه #پدر را می‌گرفت میخواست از #خار_مغیلان و درد سیلے به پدر شڪایت ڪند .به انتظار پدر نشسته بود بے رمق با خداے خود نجوا میڪرد و پدر را میخواست😭
.
🍃ذڪریا، سه ساله اش را تنها گذاشت تا مدافع سه ساله #حسین(ع) شود و چه غمگین است قصه فرزندان #شهدا، چه #فاطمه هایے ڪه دلتنگ مهر پدری‌اند و چه محمد صدراهایے ڪه پدر را فقط در یک قاب عڪس دیدند😓
.
🍃حالا بعد از پنج بهار #ذڪریا با هفت شقایق دیگر برگشت و الیاس هنوز هم #مهمان سرزمین #حلب است.
.
🍃میگویم بهار چون به قول شاعر: #پاییز بهارے ست ڪه عاشق شده و دلتنگ است براے عاشقانے ڪه از سرزمین دور مانده‌اند همچون الیاس. #بغض میڪند و برگ هایش را سنگ‌فرش خیابان ها میڪند به امید اینڪه الیاس ها برگردند😞
.
پروازتان مبارک عباس هاے زینب(س)❤️
.
پ.ن: * مرج عذراء ڪه امروز عدرا نامیده می‌شود شهرے است در #سوریه ڪه در آنجا حجر بن عدے به خاک سپرده شده است.
پ.ن:*سوره بقره آیه ۲۰۷
.
نویسنده : #مهدیه_نادعلے
.
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_ذڪریا_شیری
#شهید_الیاس_چگینی
.
📅تاریخ شهادت : ۴ آذر ۱۳۹۴.حلب العیس
.
📅تاریخ انتشار : ۴ آذر ۱۳۹۹
.
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایے #صلوات #عمه_سادت #دمشق

#دلنوشته_همسـر_شهید

🌾وقتے به بچه‌هاے هم سن دخترت نگاه می‌ڪنم، می‌بینم مثل #حلمای_ما نیستند، آخر آن‌ها ڪه #بابایے مثل تو ندارند☺️، الحق ڪه #دخترت ڪاملا به تو ڪشیده.

🌾و اے ڪاش تمام آن‌هایے ڪه براے این لحظه‌ها #قیمت گذاشته‌اند بگویند قیمت چند⁉️

🌾خدا را شڪر ڪه تمام این لحظه‌ها لحظه‌هایے ڪه می‌شد #با_میثم، بهترین‌ها👌 باشد فدایے حضرت زینب(س) شد و باعث شد ڪودڪان وهمه مظلومان #حلب آزاد شوند و باعث شد مردم عزیز ما❤️ باز هم #باآرامش نفس بڪشند و اے ڪاش قدر این آرامششان را بدانند😊

#شهید_میثم_نجفی🌷
#شهید_مدافع_حرم

مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
#استورے و #بڪ_گراند •طــرح جـدیـد به مـناسبـت سالروز شهادت شهید محمد حسین محمد خانے مناسب استورے و تصویر زمینه❤️💐
☆به نام زیبا مصَوَّر هستی☆
.
🍃دنیا سرایے است، ڪه نابودے برایش مقدر گشته و ڪوچ ڪردن مردمش از آن، حتمے است.
دنیا در دیده‌ے #خردمندان، مانند سایه‌ے زوال ظهر است، ڪه هنوز گسترده نشده، جمع مے شود و هنوز بلنده نشده، ڪوتاه می‌گردد.*
.
🍃چه زیباست، این چنین #اندیشیدن. زیبا و #عالمانه‌. و این علم، این #بصیرت، این ایمان، در هر آن ڪسے متجلے می‌گردد، ڪه #عبد باشد و سائل ڪوے یار🌹
.
🍃چه در #نوجوانے ڪه در ایام شڪوه شڪوفایے آمالش پرسه می‌زند، چه در #جوانے ڪه دیرے نیست وصل دلدار و همرهش، میسَر گشته و چه در پیرے جهان دیده ڪه گویے #خسته و رنجور است.
.
🍃به یقین، او هم به چنین باورے دست یافته بود، ڪه از عمق جان و از وراے #عشق، دیده فروبست از این زمانه‌ے وهم آلودِ سایه وار، دیده فروبست و خردمندانه عاشقے ڪرد❤️
.
آرے! چنین است و باید اندشید، ڪه ما نیز چون او گشته ایم؟ خردمند و #عاشق. عبد و #سائل.
شایسته‌ است ڪه بیندیشیم، چه باید ڪرد و از ڪدامین #آمال، دیده فروبست؟
.
پ.ن: * خطبه هاے ۴۵ و ۶۳ نهج البلاغه
.
✍️نویسنده : #زهرا_مهدیار
.
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_محمدحسین_محمدخانی
.
📅تاریخ تولد : ۹ تیر ۱۳۶۴
.
📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱۳۹۴.حلب سوریه
.
📅تاریخ انتشار : ۱۵ آبان ۱۳۹۹
.
🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳
.
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایے #سوریه #حلب #حاج_عمار

⭕️ای برادران!

قبل از اینکه به جبهه بیایم، #دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر #شهید شدم، دورش را بگیرید چراکه من او را بسیار دوست دارم💚

👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر #حزب‌الله_لبنان و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله‌ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است:

اگر شما گُلی🌷 را در صحرای #حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد😭

#شهیدجاویدالاثرعلی_شفیق_دقیق 🌷😔
⭕️ای برادران!

قبل از اینکه به جبهه بیایم، #دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر #شهید شدم، دورش را بگیرید چراکه من او را بسیار دوست دارم💚

👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر #حزب‌الله_لبنان و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله‌ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است:

اگر شما گُلی🌷 را در صحرای #حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد😭

#شهیدجاویدالاثرعلی_شفیق_دقیق 🌷