#طنز_صوفیه💥 صوفیِ سیریناپذیر و کتابخواراین نوعِ ناشناخته و نادر، در آمازون هم یافت نمیشود
😁#جامی نوشته:
شيخ نجيب الدّين گفته است كه "ابراهیم مجذوب" ديوانهاى عجیب بود، و خلق مىگفتند كه: وقت باشد كه چند روز هيچ نخورد، و وقت باشد كه به
يك دفعه صد مَن بخورَد.
😁 و وى را احوال و كراماتی عجیب مىگفتند. مرا آرزوى صحبت او مىبود. وى را گفتم: بيا تا يك روز همصحبت باشيم! اجابت نمىكرد. يك بار آخر روزى وى را در بازار ديدم، و ميان زمستان بود. گفت: اين ساعت وقت آن است كه همصحبت باشيم، ليكن به شرط آن كه امشب در مسجدِ بازار باشيم. با وى در مسجد رفتم. گفتم: طعامى بياورم؟ گفت: من سيرم. پس برف و باران گرفت و ناودانها روان گشت. چون نماز شام بگزارديم و خلق از مسجد بيرون رفتند و من با وى تنها بماندم، گفت: من گرسنهام، چيزى بياور تا بخورم! شب تاريك بود و برف و باران عظيم مىآمد. چند دينار زر داشتم وى را دادم و گفتم: معذور دار كه عذر واضح است. اين زر را فردا قوت خود ساز!
زر را گرفت و ساعتى صبر كرد. باز گفت: من گرسنهام، برخيز و چيزى بيار تا بخورم! خانۀ من از آن مسجد دور بود، امّا نزديك آن مسجد مرا خويشى بود سفرهدار. به خانۀ وى رفتم، و چون شنيده بودم كه ابراهیم بسيار مىخورد، گفتم: مرا جماعتى مهمانان رسيدهاند. و اين به آن معنى گفتم كه هر يك تن در حقيقت جمعى است از بس لطائف كه در وى است، از نفس و قلب و روح و غيرها. ايشان گفتند: ديرگاه است، و طعامى پخته نمانده است. خدمتكاران داشتند هر يكى را طبقى بر سر نهادند،
بعضى پر از برنج و بعضى پرباقلى خام و بعضى پينو و بعضى نخود و گندم و يك عدد دنبه و يك عدد قديد، و با من به مسجد آوردند. گفتند: خود بپزيد! من آنها پيش وى بنهادم و با خود تخمين كردم آن همه پنجاه مَن بود. گفتم: صبر كن تا اينها را بپزم! گفت: من همچنين مىخورم.
همه را همچنان خام خورد!!! ساعتى صبر كرد. آواز سائلی از راهگذر بر آمد كه گدایی مىكرد.
ابراهیم از مسجد بيرون دويد، و هرچه سائل جمع كرده بود از او گرفت😀 و مقدار ده مَن نان پارهها و طعامها به مسجد آورد و همه را بخورد!!! چون از شب نيمه گذشت، مرا گفت: برخيز و در گوشۀ مسجد رو و بخواب كه بسيار زحمت برای من كشيدى، امّا اگر حركتى كنى يا بجنبى ترا هلاك كنم. من به گوشۀ مسجد رفتم و بخوابیدم و زهرۀ آن نداشتم كه حركتى كنم،
چنانكه اگر عضوى از من خارش مىكرد زهره خاريدن نداشتم.😁 و در آن مسجد سنگى بزرگ نهاده بود، هر ساعت برخاستى و آن سنگ را برگرفتى و به بالين من آوردى، و با خود گفتى:
اين سنگ را به وى فروكوبم و وى را هلاك كنم. باز هم خود گفتى كه: روا نباشد، كه پدرش مردى پير است فردا جزع كند. آن سنگ را باز به جاى خود بنهادى. چند نوبت چنين كرد، و مرا از ترس خواب نمىآمد، امّا خود را چنان مىنمودم كه در خوابم. پس مرا گفت: مىدانم كه در خواب نهاى. ترا زحمت بسيار دادم، اكنون ترا به خداى بخشيدم بر بام مسجد مىروم تا تو ايمن گردى و خواب كنى. پس بر بام رفت، و بر بام مسجد يك خانه بود و كتاب بسيار در آنجا كه امام مسجد نهاده بود، به آن خانه رفت. من از ترس برفتم و در خانه از بيرون ببستم و بخفتم.
صدای خوردن وى از آن خانه مىآمد، و من در تعجّب بودم كه وى چه مىخورد، كه مىدانستم كه در آن خانه هيچ خوردنى نيست. چون بامداد بيرون آمد و برفت، در آن خانه رفتم ديدم كه جلدهاى همۀ كتابها را خورده بود. 😂📕 نفحات الانس، نشر بینا، ص ٥٥١
@moaveniyan_ir