درختی که، شما باشی.
حواست هست؟ به آبی که در آن شب بارانی توی کفشت رفت، سه ربع ساعت یخ زدن در ایستگاه اتوبوس، غلغلهی جمعیت و ترافیک، قهقهها در سالن تئاتر، گردش در بین قفسههای کتاب، تلخی قهوه و تجدید میثاق که دیگر لب به این زهرمار نمیزنی، خواب عصر پاییز و چای بعد از ظهری که دستت را میگیرد و تا نیمه شب چند لیوان دیگر به خوردت میدهد، عطر هل و دارچینی که در قوری میریزی، کت پوشیدن و شالگردن بستن، درست مانند شخصیتهایی که داستانشان را روایت میکنی، راه رفتن در خیابانهای خیس باران، لبخند زدن به رانندههایی که برای عابر پیاده بودنت میایستند، خوشمزهبازیهایی که کارشان را درست پیش میبرند و خندهی جمعیت را میگیرند، گسی پوست خرمالو زیر دندان و صبرت هنگام دانه کردن انار.
یادآوری کردم چون نوشته بودی، ساز زندگیت کوک نیست. یکی در میان نتها را جا به جا میزنی و فاتحهی آهنگ را خواندی. راستش، گمان نمیکنم دیشلمهی غم و اندوه را فوت کردن سخت تر از درآغوش کشیدن خوشی باشد. اما اگر مجوزی برای انتخاب نداشتی، باکی نیست. ارتفاع شادی میسر نمیشود تا زمانی که عمق غم را نداشته باشی.*
۱۸ آبان ۱۴۰۳
مینا نصیری
* «غم به شما عمق میدهد و شادی ارتفاع. غم ریشههایتان را گسترده میکند و شادی شاخههایتان را. هر دو مورد نیازند؛ و هرچه درختی بلندتر شود، همزمان ریشههایش عمیقتر میشوند.»