Смотреть в Telegram
ایستاده بودم توی آشپزخانه و خمیر پیتزا را پهن میکردم توی سینی فر. آمد چسبید به سینک و بیرون را نگاه کرد. بیرونی که تاریک بود. گوشه های خمیر جمع میشد و سعی می‌کردم، سریع دستم را حرکت دهم تا خمیر برنگردد. یک هو گفت:« مامان دو تا نور بالای کوه دیدم». بالای کلکچال را می‌گفت. مشغول خمیر سرم را گرداندم به طرف پنجره و گفتم:« اونا همیشه هستند» گفت:« قشنگ نگاه کن، شبیه موشک هستنا» برگشتم. ایستاده بود وسط آشپزخانه و‌ چشمش به پنجره‌ی پشت سینک بود‌. با دستهای خمیری ام بغلش کردم. موهای سیاهش را بوسیدم. گفتم:« اونا همیشه اونجا هستند، فکر کنم ساختمون یه جایی هستن» گفت:« من فکر کردم موشک باشن» گفتم:« سامان نترس، جنگ نمیشه» گفت:« نمی‌ترسم، خودم همه مدلش رو تو بازی دیدم.» آمدم بگویم زندگی بازی نیست، دیدم خراب میکنم. گفتم:« ولی کلا نترس قرار نیست جنگ بشه» گفت:« میشه نامه کانادا رو بدید من بنویسم، من مطمئنم اگه من بنویسم، قبول میکنن.» گفتم:«خب تو چی می‌نویسی» گفت:« می‌نویسم، با سلام، ما به خاطر احتمال جنگ چند ماه می‌خوایم بیایم کشور شما. بعدش ولی بر میگردیم کشور خودمون.‌» گفتم:« مطمئنم اگه تو می نوشتی حتما قبول میکردن، ولی فعلا ما اینجاییم. حالا مثلا ما هم بریم، فامیلامون چی؟ عمه‌ها، عموها، دایی‌ها، بچه‌هاشون، مامان جونی‌ها.» گفت:«‌اسم اونا رم می‌نوشتم می‌بردیم» گفتم:« بقیه چی، دوستات مثلا» دیگر چیزی نداشت بگوید، کمی ایستاد، بعد آرام رفت، نشست روی مبل جلوی تلویزیون و گوشی‌اش را دستش گرفت.‌ من آن لحظه از خودم متنفر شدم که چیزهایی گفتم که بچه‌ام کم بیاورد، مستأصل بنشیند سر جایش. کاری که خودمان چهل سال است داریم انجام میدهیم.‌ لعنت به شما با زندگی ای که برایمان ساختید.‌ جنگ یا حتی خیالش، یک همچین مزخرفی‌ست که بچه‌ها دکل‌های برق بالای کوه را هم موشک می‌بینند.‌ #روزنوشت #مهناز_احمدی @middlepages
Telegram Center
Telegram Center
Канал