داستان یک دیالوگ
شاید نه همهشون، اما بعضی دیالوگها داستان دارند،مثل این دیالوگ:
«بزرگترها وقتی میرن بیرون ماسک میزنن، بچهها زمانی که میان خونه.»
این دیالوگ رو داخل یک سریال کرهای به نام «هر روز یک شعر» شنیدم. به نظرم حرف جالبی بود. این سریال، سرگذشت چند دکتر در یک بیمارستان رو نشون میده. جایی از سریال، یکی از دکترها با همسرش تلفنی صحبت میکنه و برای خرید آموزش زبان بحث میکنه. اینکه بچههاشون هنوز کوچیکن و نیاز به آموزش ندارن.
داستان این دیالوگ دقیقاً از همینجا شروع میشه.
بعد از مدتی، با پسر رئیس بخش روبرو میشن؛ پسری که زبان رو به راحتی صحبت میکنه. وقتی از رئیس میپرسن چطور چنین بچهای تربیت کرده که تو سن کم زبان انگلیسی رو به راحتی حرف میزنه، رئیس میگه که از بچگی برای آموزشاش هزینه کرده و کلاسهای مختلف ثبتنامش کرده. بعد از این مکالمه، دوباره به همسرش زنگ میزنه و میگه با اینکه هزینه کلاسها زیاد بوده، اما باید برای تربیت بچهها هزینه کرد و از همسرش میخواد بچهها رو تو کلاسهای آموزشی ثبتنام کنه.
یک شب بعد از تموم شدن شیفتشون، تصمیم میگیرن با هم بیرون برن و توی خیابون پسر رئیس رو میبینن که با دوستاش در حال خوشگذرونی و مشروبزدنه. اینجا بود که متوجه میشن تربیت چیزی فراتر از یادگیری مهارتهاست. آموزشهای سختگیرانه باعث میشن بچهها از تفریح و بچگی خودشون دور بشن. اینجا بود که با این دیالوگ برخورد کردم:
«بزرگترها وقتی میرن بیرون ماسک میزنن، بچهها زمانی که میان خونه.»
هرچی پا توی دنیای بزرگترها گذاشتم، به این ماسکها بیشتر پی بردم. با آدمای بزرگی آشنا شدم که از این ماسکها مینالیدن. اما هیچوقت به ماسک زدن بچهها فکر نکرده بودم. اما بعد از دیدن این سکانس و برخورد با این دیالوگ، دارم به دنیای بچهها فکر میکنم.
من زمانی که بچه بودم، چه ماسکی میزدم؟
ماسکهایی که الان میزنم، همونهایی نیست که توی بچگی میزدم.
چرا بچهها وقتی بزرگ میشن، ماسکهایی که تو خونشون میزنن رو به بیرون میبرن و استفاده میکنن؟ این به خاطر این نیست که بزرگترها برای خیلی کارهاشون توی خونه دیگه نیاز به توضیح و جواب پس دادن به کسی ندارن؟
بچههایی که دور مناند، چه ماسکهایی میزنن وقتی با من روبرو میشن؟
بچهها چرا ماسک میزنن؟ چون پذیرفته بشن توسط خانواده؟ آیا مسئله فقط پذیرشه؟
آیا ماسکها به شخصیتمون تبدیل میشن؟
آیا ماسکهای الانم یادگاری بچگیهامه؟
محبوبه نیری
@meslenafas